Sunday, March 18, 2007

امروز طبق سنت چندين ساله مامان شعله زرد درست كرد. شعله زرد هاي مامانم حرف نداره
شيرين پر از زعفرون و خلال پادوم و پسته كه خيلي با سليقه تزئينشون مي كنه
و از اون جايي كه تو گروه خوني من صبح زود بيدار شدن تعريف نشده من هيچ سال غير
از پارسال تو پختن اون شركت نداشتم. پارسال هم به نيت تو صبح زود بيدار شدم. سوتي دادم
اساسي مخصوصا وقتي اصرار داشتم اسم تو رو رو اون بشقابي بنويسم كه سهم خودم بود! وقتي هم
كه داشتم بهمش مي زدم تا تو دلم اسم تو رو گفتم يه حباب رو شعله زرد تركيد و دستم بد جوري سوخت
اون موقع فكرشم نمي كردم كه تو چند وقت بعدش خيلي شديدتر و وحشتناك تر دل منو مي سوزوني
اما امسال كه خيالي نبود . ديشبش كه با گريه خوابيدم ساعت سه نصفه شب. صبح هم
ساعت نه بيدار شدم
و هركاري كردم دوباره بخوابم نشد. الانم خيلي خستم ولي فكر اون نمي ذاره بخوابم. با اين اوضاعي
كه داره پيش مي ره و افزايش تعداد كاراكترهاي بلاگم فكر كنم بهتر باشه يه اسمي براشون انتخاب كنم
وگرنه طفلي اونايي كه اين پلاگ رو مي خونن سرسام مي گيرن و سرگيجه كه اين و اون يعني كي
امروز يه مسج از حامد داشتم. حامد اسم مستعار اون همكلاسيم هست كه تو ( هادي ) چشم
ديدنشو نداشتي و اولين خواستگار من دردوره كارشناسي ارشد. تازگيها دوباره سر و كله اش پيدا شده
و من ديگه مستعصل موندم چه جوري باهاش برخورد كنم كه در عين حال كه ناراحت نشه اين موضوع رو به فراموشي بسپاره. ديشب هم كه حسن همون كه تو شركتمونه مسج داد و نمي دونم چي قرار بشه
كه كيس هاي دو سال اخير دوباره آفتابي شدن. اون هم با اين اوضاع روحي خط قرمزي من كه ديگه
حوصله استرس رو نداره
امروز هم كلي به فكرش بودم از وقتي بيدار شدم تا حالا. گريه هم كه پاي ثابت مجلس بود! يادته
قبل از كات شدن يه روز بهت گفتم دلم مي خواد بدونم شش ماهه ديگه رابطه من و تو در چه حالتيه
اون وقت نمي دونستم كه شش ماه بعدش تو ديگه هيچ رد پايي در زندگي من نداري. الان هم مي گم دلم مي خواد اگه عمرم به دنيا باشه بدونم سال ديگه اين موقع تو بلاگم چي مي نويسم. خدا كنه
.......... همون احساسي كه الان به
دارم اون موقع هم شديدتر شده باشه. ده روزي نمي بينمش و نميدونم چه جوري اين روزا
رو بگذرونم. نسبي بودن زمان همينه ديگه شايد الان تو اين لحظه هايي كه من براي سپري شدنشون
دعا مي كنم كساني هم باشند كه آرزوشون اين باشه كه زمان تو اين لحظات براشون متوقف بشه
اينم از بازيهاي روزگاره ديگه
خدا كنه حالت خوب باشه تا هفته ديگه كه ايشالا مي بينمت مواظب خودت باش عزيزم
دوست دارم ... جونم

Saturday, March 17, 2007


بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنار او باشي و
بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد


اينو ليلا برام فرستاد اونم درست زماني كه دقيقا داشتم به اين موضوع فكر مي كردم! اساس حالم
گرفته. ديشب با خدا حرف زدم و گريه كردم امشب هم دوباره بايد يه وقت بگيرم برم پيشش
تنها اونه كه صحبت كردن باهاش آرومم مي كنه. بعد جريان تو طوري داغون شدم كه هرگز
فكر نمي كردم دوباره بتونم جون بگيرم ولي اين مورد احتمالا آخرين رمق منو مي گيره
تو اين نود وبوقي سال كه از خدا عمر گرفتم فقط دو نفر بودند كه با ديدنشون قلبم به شدت لرزيد
البته مي دوني كه هيچ كدومشون تو نبودي! اولي ماله ترم دوم دانشجويي منه. از اصفهان عازم تهران بودم
كه تو اتوبوس چند تا از بچه هاي پزشكي هم بودند. مني كه اصلا عادت نداشتم به پسر جماعت
نگاه كنم يهو نگام تو نگاه يكيشون گره خورد. از قيافه اش تنها چشماي عسليش يادم مونده و
اينكه اسمش علي بود. جالبش اينه كه هميشه دوست داشتم اسم همسر آيندم علي باشه
بار دوم يعني دو هفته بعدش هم باز همسفر شديم ولي اين دفعه كلي فرق مي كرد چون علي با
نگاش با لبخندش يه جورايي اين حس رو به من مي داد كه احساس متقابله و ...........اومد باهام
صحبت كرد اما نمي دونم چم شد كه يهو سرد برخورد كردم آخه مي دونيد اون موقع ها فكر مي كردم
پسراي پزشك همه بي وفا هستند و روزي به همسرشون خيانت مي كنند! اشتباه كردم از نوع وحشتناك
نتيجش هم اين شد كه تا حالا كه چندين سال از اون موقع مي گذره من كسي رو نتونسته بودم
پيدا كنم كه مثل اون به دلم بشينه تا چند ماه پيش. دقيقا يه ماه بعد از كات شدن رابطمون
باهاش آشنا شدم. دقيقا همون كيسي هست كه آرزوشو داشتم خداييش خيلي هم بهم مي آييم ولي خوب
اين دفعه هم مثل اينكه قسمت نيست و دليلش هم از اون نوع سيكرتيش هست ! يه چيز
ديگه برام مسلم شد. تا كسي پيدا نشه كه جوري بدلم بشينه كه من بتونم اين مورد رو از ياد
ببرم امكان نداره ازدواج كنم ! چون دوست ندارم به طرف مقابلم خيانت كنم. طفلي اين
آقاي مهندس امروز كه من تمام فكر و ذكرم متوجه اون بود مثل پروانه دور من مي چرخيد
دلم سوخت. اون عاشق من من عاشق تو اي روزگار
پاشم برم. كلي حرف دارم با خدا جونم. اعتراف مي كنم ديگه نايي برام نمونده
كاشكي نديده بودمش. با جريان تو كنار اومدم چون تو انتخاب من نبودي و خودت رو به زور
تو قلبم جا دادي ولي اين يكي فرق مي كنه. خدا رو شكر جايي هست كه بتونم راحت بنويسم
وگرنه دق مي كردم. راستي حالا فهميدي چرا زودتر از زماني كه انتظار داشتم يادت از دلم رفت
!

Thursday, March 15, 2007


بلاتكليفم نمي دونم ذوق كنم يا بغض
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خوب اون مسئله اي كه نگرانش بودم خدا رو شكر به خوبي ختم به خير شد و الان اوضاع رله هست
اما اون يكي ديگه نه! جميع شركت فهميدن. به شدت قاطي مي كنم وفتي يه پسر خوب و محجوب ازم
خواستگاري مي كنه و من به دلايلي البته از نوع منطقيش بهش جواب منفي مي دم. اشك ريزان هم كه
ديگه برقراره اساسي! بدبختي اين بود اون نسخه رينگ رو براي اين نمي تونستم بپيچم. خيلي حالم گرفت
طفلي يه ريز آهنگ هاي عاشقانه گوش مي ده و هر چي كاغذ و دستمال هست ريز ريز مي كنه! خدا
كنه به حق پنج تن يه كيس خوب گيرش بياد و زودتر فراموشم كنه. بدبختي اينه كه اين روزا تند تند مجبورم برم شركت و از شانس هميشه ور دستش جا گيرم بياد بشينم! خداييش هميشه براي اين جور پسرا كه به فكر ازدواج هستند و از اول بحث خواستگاري رو مطرح مي كنند احترام فوق العاده اي قائل بوده و هستم. حالا مضحك ماجرا اينه كه براي پروژم احتمالا بايد همسفر اين آقا باشم! خدا بخير بگذرونه. مي شه لطفا اگه كسي اين بلاگ رو مي خونه براي اون دعا كنه كه يه نازنين محشر گيرش بياد و منو زود زود فراموش كنه. ممنون مي شم و سپاسگزار
خوب پاشم برم كه كلي كار دارم و خوابم مياد و راستي يه حس خيلي خيلي خوشگل هم داره مياد تو قلبم ! مي دونم
امكان نداره بشه ولي نو پرابلم همين كه حسش تو وجودم هست برام كلي ارزش داره! اگرم كسي اين پست رو خوند
و متوجه جملات آخر نشد ايرادش پاي من به بزرگواري خودتون ببخشيد! تو اين خونه كوچيك يه چيزايي هم
بايد سيكرت باشه ديگه

Tuesday, March 13, 2007


هر كار كردم تو خونه بند نشدم. يادته پارسال همين موقع رفته بودم سمينار. از تو ميدان تجريش
تا برسم خونه تو باهام تلفني صحبت كردي. مي خواستي مطمئن شي كه من صحيح و سالم مي رسم خونه
امروز هم به ياد اون روز رفتم سمينار. برگشتنه بيچاره شدم. مسير يه ربعه شايدم كمتر ميرداماد تا مترو
يه ساعت طول كشيد. بعدشم يه چهل دقيقه اي تو مترو بودم از خستگي خوابم برد و چشم باز كردم ديدم
رسيدم. تموم طول مسيري كه پياده تا خونه ميومدم داشتم فكر مي كردم چقدر احساس آدم ها مي تونه
اساس تغيير كنه! امروز مطمئن شدم كه ديگه هيچ حسي بهت ندارم. با اينكه امروز بازم اومدي به يادم
اما دريغ از يه افسوس! مي دوني به نظرم آدم اگرم بخواد از زندگي يه نفر بره بيرون بهتره جوري بره
كه اون فرد تا آخر عمرش به يادش حسرت بدل بمونه نه مثل تو كه بعد فقط دو ماه تموم احساس قشنگي
كه بهت داشتم از بين رفت و ديگه نه مي خوام صدات رو بشنوم يا اگه اومدي تهران ببينمت. خنده داره كه
تو با اين كه احساس الان منو مي دوني باز داري سعي مي كني يه جوري رابطمون شروع بشه اصلا هم
به سلول هاي خاكستري مغزت فشار نمياري كه يادت بياد بارها بهت گفته بودم كه اگه من كنار بزارمت
براي ابد هست نه جاست سام دي! الان داشتم فكر مي كردم اگه عمري باشه من سال ديگه اين موقع
تو وبلاگم چي مي نويسم. يعني مي شه اوني كه الان تو فكرم هست اگه صلاحه بشه

Who Knows?

Monday, March 12, 2007


همه چيز خوب بود يا لااقل من فكر مي كردم خوب پيش مي ره
ولي نمي دونم يه دفعه آخرش چي شد! من كه كاري نكردم كه ناراحت بشه
از وقتي اومدم قاطم
تو اين هيري ويري مامان كارت عروسي دختر پسر عمم رو ميده بهم
اصلا يادم مي ره بايد ذوق كنم. حوصله مهموني و عروسي و هر چي منو بندازه تو فاميل
ندارم. بازم بحث هميشگي مياد وسط و من بايد از اون لبخند مصنوعي هام تند تند
استفاده كنم و هي قول بدم كه به شدت مشغول فكر كردن در باره ازدواجم ! زهي خيال باطل
امروز تو شركت عملا ضايع شدم نه من ٬ اون. ديگه همه فهميدن يه خبرايي هست
ديروز رو بگو رفتم اون كافي نت كه به خاطر صاحبش يه دو سه ماهي نرفته بودم
البته اين بار مصلح رفتم با يه حلقه خيلي خوشگل! پنج هزار تومن بيشتر پولش نشد
ولي خداييش خيلي نازه. اين جوري خيلي خوبه هم دست از سرت بر مي دارن هم غرورشون
جريحه دار نمي شه البته از نظر من. اين استراتژي رينگ رو من چند بار استفاده كردم
خوب جواب داده

Bache haye shahrake farhangian

رو جستجو كردم جواب نداد شايد من اشتباه تايپ كردم. راستي يه اتفاق بامزه
ديگه پسوردم تو اوركات جواب نمي ده بهم گفتن شايد هك شدم از طريق صفحه دوستم
رفتم گشت و گذار ! همه اينا به كنار باز يادم افتاد حالم گرفته خدا كنه چهارشنبه اوضاع بر وفق
مراد باشه

Hope so

Friday, March 9, 2007


آرزوهات رو يه جا يادداشت كن و يكي يكي از خدا بخواه

خدا يادش نميره

ولي تو يادت مي ره كه چيزي كه امروز داري آرزوي ديروزت بود

Thursday, March 8, 2007


لعنت به من

كسي نيست بگه نونت كم بود يا آبت ؟ ديگه پيش فالگير رفتنت چي بود

اهل فال و فالگيري نيستم. بچه ها گفتن دورهم جمع مي شيم

يه خانمه هست خوب فال مي گيره گفتم هم بچه ها رو مي بينم هم يه فالي بگيريم

براي فان جاست فان .چه مي دونستم اعصابم اين طوري خط خطي مي شه

خدا كنه اوني رو كه درباره بابام گفت واقعيت نداشته باشه

اينقدر هم تو حلقم دود سيگارشو فرو كرد نفس نمي تونم بكشم

ريه هام پر دوده. اين سيگاريها هم واسه خودشون مشكل ايجاد مي كنن هم براي بقيه

خلاصه بيشتر در مورد اعضاي خانوادم گفت تا خودم

ولي خودمونيم ها هر چي فال گرفتم با اينكه تعدادش خيلي كم بوده

و آخريش مال چند سال پيشه ولي يه وجه مشترك داشته كه همشون بهم گفتن

بخت تو رو بستن و بايد بخت گشايي بشه. امشب هم خانمه تا منو ديد

گفت بايد يه سيد پيدا كني براي گشايش بخت!آخه من نمي فهمم يعني يه عده

اونقده بيكارن كه بخت آدم رو ببندن!نمي دونم راسته يا نه.بچه ها مي گفتن

حقيقت داره و بعضي ها از روي لج يا حسادت ميرن پيش اونايي كه بخت مي بندند

و بخت يه بنده خدايي رو مي بندند!حالا اين برام مهم نيست. خدا كنه بابام طوريش
نباشه.حالا چه جوري وادارش كنم كه آزمايش خون بده.بد بختي اين بود

كه يه چيزايي رو درست مي گفت كه اساس رويش شاخ رو رو كلم حس مي كردم

واسه همين اينو كه بهم گفت پاك بهم ريختم

پاشم برم يه خورده گريه كنم البته كاملا ميوت چون ساعت سه نصفه شبه

خدا كمك كنه خيلي داغونم خيلي


Tuesday, March 6, 2007








دو تا آدم برفي دو طرف رودخونه عاشق هم شدن

اونا از عشق هم آب شدند

تا شايد٬ شايد يه جايي وسط رودخونه بهم برسند


Sunday, March 4, 2007


شايد زندگي آن جشني نباشد كه ما آرزويش را داشتيم

اما حال كه به آن دعوت شديم

بگذار تا مي توانيم زيبا برقصيم

Friday, March 2, 2007


بدفرم عصبانيم. باورم نمي شه

به يه دانش آموز دبيرستاني بگن سوال طرح كن بهتر از عهدش بر مياد

تو روزنامه خونده بودم سوالات موهن اما فكرشم نمي كردم اين طوري باشه

بايد يه تست هوش از اون بنده خدا طراح سوال گرفت مشكل دار به نظر مي رسه

فكر نمي كنم قصدي در كار بوده به نظر مي رسيد كه از روي بي غرضي بوده

ولي ايول به وزارتخانه اي كه چند تا آدم با هوش معمولي و استاندارد

توش پيدا نشده كه چنين سوالات توهين آميزي طرح نشه

Thursday, March 1, 2007


مي گفت كه پسر خيلي خوبيه خوشتيپ و پولدار و خانواده دار فقط يه خورده راحته

پرسيدم : يه خورده راحت يعني چي؟

گفت يعني با دخترا راحته ديگه. مثلا بهشون مي گه عسل ٬ هاني٠ ٠٠

به نظر تو چي كار كنم. گفتم تو هم مثل اون با پسرا راحتي؟

گفت بعد اين چند سال يعني منو نشناختي! گفتم فكر مي كردم شناختمت

ولي امروز به شك افتادم. آخه دختر خوب اين پرسيدن داره ! اين جور پسرا و

ايضا دخترا كه آحاد ملت رو دختر خاله و پسر خاله خودشون مي دونن

مناسب حال آدمايي مثل من و تو نيستند. ما بايد دنبال كيسي باشيم كه اين

عبارات رو راحت٬ هر جايي و براي هر كسي خرج نكنه

يعني باورهاش با اعتقادات ما همخواني داشته باشه

وگرنه آخرش همون مهري تو شناسناممون مي خوره كه امروزه ديدنش

تو شناسنامه آدما زياد عجيب نيست

Wednesday, February 28, 2007


آي خوش گذشت. آي خوش گذشت

امروز رو مي گم. انتظار يه روز كسل كننده رو داشتم

كه خدا رو شكر دوست سينمايي به دادم رسيد وتو مترو كه بودم زنگ زد كه

جشنواره انيميشن در كانون تو خيابان حجاب برگزار مي شه منم كه

امروز ركورد زده بودم تو مترو سواري هر جور بود خودم رو ساعت دو و نيم رسوندم

خيلي خوب بود فيلم هاي قشنگي هم نشون دادند. يه انيميشن بود محشر

باورم نمي شد كار ايرانه . مثل انيميشن هاي اروپايي در مورد پسري به نام آريو

كه شاگرد يه سازنده ديگ هاي پرنده هست. شاهكار بود

اساس كيف كردم. چه جمعيتي هم اومده بود. غرفه هاي قشنگي هم در سالن پايين

بود و بساط قهوه و آب ميوه هم براه. امروز آب انبه خوردم براي اولين بار

بيشتر از انبه بهم چسبيد. خدا خير بده به اين دوستان كه هر از چند وقت يكبار

يه تكوني به ما ميدن و گرنه از شخص شخيص اينجانب اين بخارا بلند نمي شه

Tuesday, February 27, 2007



Monday, February 26, 2007


مي بيني عزيز داره حدسم درست از آب در مياد. ديدي جا زد. حالا اين اولشه

پعني پيش در آمده. كم كم حرفاي اصلي رو بهت مي زنه اونم نه ديگه با رعايت حال تو

خيلي خوش بين باشم تا پنج شش ماهه ديگه بيشتر وقت نداري پس به خاطر خودت هم

شده منطقي باش. يه ذره دلت واسه خودت بسوزه اينقدر خودت رو كوچك

نكن كه مثلا دلش بسوزه و بياد خواستگاريت. اون اين كار رو نمي كنه اين خط اين نشون

سعي كن كم كم فراموشش كني گريه هم كردي نو پرابلم سبك تر مي شي

از ما گفتن. هيچ وقت عشق رو گدايي نكن. منم مثل تو بودم ولي تا ديدم اون داره

يه جورايي بهونه تراشي مي كنه فوري كات كردم. با اشكام تمام خاطراتشو از وجودم

پاك كردم جوري كه چند ماه بعد از قطع رابطمون وقتي بهم زنگ زد و مطمئن بود

كه من همون عاشق سابقم هر چي تو قلبم گشتم يه جاي كوچك هم پيدا نكردم كه بهش بدم

و راحت تراز اوني كه فكر مي كردم بهش گفتم نه ديگه نه

به هرحال خود داني از ما گفتن بود

..........................................

راستي من وقتي وبلاگتون رو خوندم اولش فكر مي كردم ما چقدر افكار و عقايدمون

شبيه به همه. وقتي وبلاگتون رو از اول خوندم فكر كردم اونقدرام شبيه نيست و

يه سري اختلاف نظر ها وجود داره . بعدش كه اين صحبت ها شد كامنت ها رد وبدل شد

متوجه شدم دنياي فكري و باورها و ارزش هاي من و شما به كل متفاوته

ولي نمي دونم با اين همه تفاوت چطور شما مي گيد ما اختلاف نظر نداريم

واقعيتش اينه كه من در مورد دوستي و ازدواج نظرات شما رو قبول ندارم

ولي گفتم خيلي ها هستند كه مثل شما فكر مي كنن و باهاتون همفكرن

اميدوارم به زودي با دلخواه خودتون آشنا بشيد

Sunday, February 25, 2007

تا اونجايي كه يادمه من هر وقت هندونه زير بغلم مي ذاشتن كلي ذوق مي كردم
گاهي هم از فرط خوشحالي يه سبد گل واسه خودم سفارش مي دادم

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اما امروز حالم يه جورايي گرفته شد. نمي دونم مشكل از هندونه هاي استاد بود
يا اشكال كار يه جاي ديگه بود كه اهل فن مي گن قريب به يقين دومي درسته
بعد از تعريف هاي استاد پيش بچه ها كه كار اين خانم در حد پايان نامه دكتري هست و
تبريك دوستان و دهن به دهن شدن اين خبر موندم اگه از پسش بر نيام چه سويلي بر هد
مباركم بريزم. رپيوتيشن كه ويل گو خواهد شد كامپليتلي

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه تصميم گرفتم يه عينك خوش بيني از اون فريم قشنگاش بذارم رو چشمام ببينم
جواب مي ده يا نه ! آخ راستي امشب اسكار هورررررررررررررررررا
خدا كنه بتونم بيدار بمونم. امروز بد فرم خسته شدم پنج ساعت پيش اومدم خونه
ولي هنوز وسايلم كف اتاق پهنه. امروز از بس تو مسير خيابان ولي عصر و كريمخان و هفت تير و دروازه دولت
دود ماشين و اتوبوس رفت تو حلقم داشتم خفه مي شدم طفلي اونايي كه مجبورن هميشه در اين مسيرها
تردد كنند. كاشكي بشه بيدار بمونم. پارسال كه تا نزديكي هاي صبح مراسم طول كشيد امسال رو نمي دونم
يكي از مراسم ديگه كه منو تا صبح پاي تلويزيون نگه داشت مراسم تدفين پاپ ژان پل دوم بود
كه اون هم مراسم باشكوهي بود
آهان راستي يه پ.ن بايد مي دادم

ببينيد من نمي گم پسرا بايد حتما به طرف مقابل قول ازدواج بدن اما بايد اين تضمين رو بدن
كه واقعا قصد ازدواج دارن يعني دنبال كيسي براي ازدواج هستن
يه مثال بزنم خود شما وقتي به همكارتون پيشنهاد دوستي داديد گفتيد وقتي پس از ده ماه اون
فهميد شما قصد ازدواج نداريد رفت و با يكي ديگه ازدواج كرد يعني شما فقط قصدتون دوستي بوده
حالا اون بنده خدا از كجا بايد مي فهميد تو فكر شما چي مي گذره يا من نوعي از كجا بدونم
طرفم چي فكر مي كنه ؟ حالا اين خانم راحت با قضيه برخورد كردند ولي اگر يكي بعد چند ماه دوستي با شما ديد
مثلا با معياراش جوريد بعدش شماي نوعي مثل جريان همكارتون گفتيد قصد ازدواج نداريد و طرف
خورد تو ذوقش و دپرس شد اون وقت چي؟ يا مثلا همين خانم آرزو شما از قبل با خودش و خانواده اش كاملا آشنا بوديد
و مي دونستيد كه قصدتون ازدواج نيست براي پايان رابطتون اگر شكل مي گرفت چه دليلي براش مي آورديد؟
مي دونيد هر دليلي اعم از سطح تحصيلات و عدم برابري خانواده ها چطوري غرورشو جريحه دار
مي كرد! يا اگر طرف من يه رابطه اي رو با من شروع كنه
بعد چند ماه مثلا بگه سطح مالي خانواده ما بهم نمي آن مي دونيد چقدر به من بر مي خوره
ولي اگه يه آقايي بگه من قصدم ازدواجه خانواده ام هم در جريان هستند با در جريان قرار گرفتن
خانواده دختر براي مدتي حدود چهار الي پنج ماه با هم باشن اگه ديدن بهم ميان مباركه
اگرم نه شما را بخير ما را به سلامت
اين طوري هم خانواده ها در جريان هستن و هم دختر مطمئن مي شه كه يه هدف مقدسي در بينه

البته تو دخترا هم خيلي ها نظر شما را دارند. يكي از بچه هاي دوره دبيرستان با سه چهار تا پسر دوسته مي گه دارم امتحان مي كنم ببينم كدوم براي ازدواج شرايطشون مناسب تره
يه سوال هم برام پيش اومد اگه در آن واحد دو يا سه نفر يا بيشتر به آدم پيشنهاد بدن مثل همين خانم
آدم بايد با همشون بياد وبره تا ببينه كدوم كيس مناسبتري هستن؟
به هر حال اميدوارم شما هم بزودي با يه كيس مناسب هم فكر و عقيده خودتون آشنا بشيد

خوش باشيد


Friday, February 23, 2007


مي دوني به نظر من خيلي ... داشتن بعضي وقتها دردسر سازه

مثلا خيلي زيبايي داشتن٬ خيلي ثروت داشتن٬ خيلي سواد داشتن و

.....................................

يكي از اون خيلي داشتن ها غروره كه اساس حال منو بهم مي زنه

كافيه يكي مغرور باشه بد فرم از چشمم ميفته

دلم مي خواست كمكش كنم يعني حاليش كنم چي به چيه

يه جورايي هم اومدم بهش بگم ولي حيف ! فهميدم اين دختر با

داشتن خيلي زيبايي و خيلي پول و امكانات و خيلي درجه علمي

خيلي هم مغروره ! البته شايد اگه منم همچين امكاناتي داشتم و تو يه خانواده اي

بودم كه همه تحويلم مي گرفتن و عزيز همه بودم شايد منم آنورمال مي شدم

ولي خوب ديدم بد نيست. اين شكست هاي عشقي شايد يه خورده تكونش بده

و از اين حالت درش بياره. خنده دار ها ! بعضي از پسرا با تحصيلات بالاي علمي

و وضع مالي آنچناني و سمت و مقام درست حسابي كاري اونقدر شعور ندارن

كه در آن واحد به دو نفر پيشنهاد ندن. در حالي كه يكيشون كه شخص بنده باشن

رك بهش گفتم كه من تو جريان اون يكي هستم

حالا اون يكي كي باشه همين خانم مغرور. اندر عجبم با اين همه لاف در شناخت پسرا

چطور تو شناخت اين يكي كم آورد! ولي خدايي يه سر و گردن از اين آقا سر تره من

حيرونم چطور قبول كرده بود با هم در مورد ازدواج صحبت كنند

يادمه وقتي با من صحبت كرد دوستام علنا بهم فحش مي دادن كه ديوونه چرا ردش كردي

اين كه همه چيزش رديفه؟ و من فقط گفتم به دلم نشست قيافش خوبه ولي منو مي ترسونه

بعدش كه فهميديم كه همزمان با اين خانم

و خدا مي دونه شايد با چند تا ديگه هم از اين صحبتها داشته ! بچه كلي آفرين و ايول بهم گفتن

جالبه كه همون قدر كه خودش رو براي من مي كشت براي اين خانم هم بهكذا

مرسي پتانسيل و ايضا رو

راستي مي بينم همه پ.ن مي ذارن منم يكي بذارم وگرنه شب شنبه اي عقده اي مي شم خوبيت نداره

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


مي دونيد اين ايده اله كه آدم با كسي ازدواج كنه كه علاوه براينكه با خودش مچه خانواده هاشون

هم بهم بيان. چي از اين بهتر! همه دلشون اين جوري مي خواد

ولي تو زندگي واقعي اين شرايط به ندرت پيش مياد

من نمي گم يه عاشق بايد تفاوتها را از بين ببره وظيفه عاشق كه اين نيست

از نظر من كسي كه عاشقه تفاوتها رو مي بينه و درك مي كنه ولي سعي مي كنه

يه جوري اين ترازوي تقابل دو خانواده رو ميزون نگه داره كار خيلي سختيه مي دونم

براي همين من به اين جور آقايون كه چند نمونه اش رو تو دو تاپست قبلي

آوردم عاشق مي گم. ناراحت نشيدا قول مي ديد

كسي كه تفاوتها رو مي بينه و ترجيح مي ده به جاي مبارزه و تلاش خودش رو قانع كنه كه

ما سهم هم نبوديم و قسمت نبود و .............. بايد اول تو خلوت خودش فكر كنه ببينه واقعا

عاشق بوده و قدرت و قداست اون عشق فقط در حد پيشنهاد دوستي بوده ؟

نظرات فرق مي كنه ولي من به شخصه كه تا حالا كسي بهم پيشنهاد دوستي نداده

ولي اگه يه روز اين طوري شه مي گم اين آقا خودش رو دوست داشته نه منو

كه براي لذت خودش چند صباحي با من دوست باشه بعدش هم بگه ما كه قرارمون

از اول دوستي بود و بين من و تو قد يه دنيا فاصله است و موفق باشي و مويد

باي باي

حالا خودتون قضاوت كنيد اگه ما دخترا پيشنهاد دهنده بوديم و يكي نظرات شما رو رو خودتون

پياده مي كرد چه حسي پيدا مي كرديد؟


Thursday, February 22, 2007

از بچگي از سينما وحشت داشتم. شايد به خاطر آتش سوزي سينما ركس آبادان باشه كه

تاثير بدي تو ذهنم داشت و هر وقت مي رم سينما مي ترسم كه نكنه آتيش سوزي بشه

و خلاصه هولش تو دلمه. براي همين زياد سينما نمي رم مگه روزايي مثل امروز

كه دوست سينمايي گير بده كه بيا جشنواره فيلم هاي صد ثانيه اي

با بي ميلي رفتم ولي آخرش بزور رضايت دادم بيام خونه. آخه ما حتما

زمستونا ساعت هشت و تابستونا نه بايد خونه باشيم مگه اينكه عروسي يا ميهماني

باشه. امشب نه رسيدم خونه كه بابايي يه ذره غر زد و طفلي وقتي ديد گوش شنوايي نيست

رفت سراغ روزنامه ورزشيش ! تازه من تا آخرش نموندم حيف شدا ! قسمت نقد و بررسي

بود كه از همه قسمتها مهيج تره و خيلي دوست داشتم تا آخرش باشم

تا تونستيم هم قهوه و آب ميوه مجاني خورديم. خلاصش خيلي كيف داد


ملاك من براي ازدواج قبل از اومدنت

معتقد و نماز خون باشه آقا و باشخصيت باشه مهربون باشه

از بخت بد يا خوبم نمي دونم تو از قبل ملاك هاي من رو از طريق اين همكلاسيه

مي دونستي اونقدر هم زرنگ بودي كه دقيقا همون طوري خودت رو نشون دادي كه من دوست داشتم

اينقدر از آيات و روايات مختلف گفتي وامام علي و امام حسين و امام رضا را ياد كردي

كه من گفتم خودشه !همون كه من به اميد اومدنش كليد قلبم رو تا اون موقع به هيچكي نداده بودم

اما حالا

فقط مي خوام طرف مقابلم تعريفش از عشق هموني باشه كه تو ذهنمه

حالا اگه تحصيلات و خانوادش و ............ هم به من مي اومد كه فبها اگرم نه كه نوپرابلم

اگه يه روز يكي پيدا شه كه اونقدر كه من دوست داشتم دوسم داشته باشه حس مي كنم واقعا خوشبختم

من اونقدر عاشقت بودم كه برام مهم نبود سطح تحصيلاتت از من پايين تره مطمئن باش اگرم ازدواج مي كرديم

جوري رفتار مي كردم كه هيچ كس به خودش اجازه نده در اين مورد قضاوت كنه

تو توي يه شهر ديگه بودي و من حاضر شدم بيام شهرتون با تموم مشكلاتي كه مي دونستم در انتظاره

تو اصلا اهل هديه دادن نبودي و من برعكس عاشق هديه دادن و گرفتن بودم ولي به خاطر تو از اينم گذشتم

خانواده شما محجبه بود و خانواده من نه. به خاطر تو روسري كه سهله حاضر بودم چادر هم سرم كنم

تو حتي يه كار ثابت هم نداشتي و من گفتم اشكالي نداره كم مي خوريم قناعت مي كنيم.
زندگي همه جوره مي گذره . مي بيني من براي تو هيچي كم نذاشتم. گرچه اگه با هم ازدواج مي كرديم

بايد دعا مي كردم از آشنايان كسي تو رو نبينه چون با اون خواستگارهايي كه من رد كرده بودم

همه منتظر نشستن ببينن من منتظر كدوم شاهزاده با اسب سفيد بودم

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ميدوني اين خيلي خوبه كه آدم عاشق كسي بشه كه از همه نظر شبيه خودش باشه

هم از نظر تحصيلات هم از نظر موقعيت خانوادگي و

.....................................

كي بدش مياد چنين كيسي سر راش قرار بگيره؟

اما هميشه كه اينطور نيست و من كسي رو عاشق واقعي مي دونم كه با وجود مشكلات

و تفاوتها براي رسيدن به عشقش تلاش كنه تا موانع از ميان برن

اينكه چشم انداز آينده روشن نيست براي من دليل موجهي نيست. كي از آينده خبر داره؟

من چند مورد از اين ازدواج ها رو ديدم و خودمونيم به حال اون دخترها غبطه خوردم

تو عروسي يكي از دوستام يكي از فاميلاشون با خانمش اومده بود. باورتون مي شه خانم استاد دانشگاه آقا ديپلمه

و مغازه دار. سني ازشون گذشته بود و بچه هاشون بزرگ شده بودن. دوستم مي گفت بعد اين همه سال

هنوز عاشق و معشوقن. اون يكي دوستم با پسري ازدواج كرده كه هشت سال از خودش كوچكتره

بيا ببين چه زندگي داره. آدم كيف مي كنه يا زن عموي ريحانه كه چندين سال پيش شوهرش شب عيد فوت كرد

و اونو با دو پسر ده ساله و چهار ساله تنها گذاشت

چهار سال بعدش اين خانم سي و چهار ساله با يه مهندس معمار سي ساله كه تا حالا

ازدواج نكرده بود عروسي كرد. حالا پونزده سال از اون موقع گذشته و ريحانه مي گه

كه چقدر خوشبختن و دو تا پسر عموش چقدر با اين باباي جديد راحت و خوشن

خوش به حال دخترايي كه چنين كيس هايي گيرشون مياد

يعني مي شه منم يكي از اونا باشم
Who knows?

Wednesday, February 21, 2007



"
همه پسرا رو با يك چوب نزن"

اين جمله برام آشنا بود. واسه تو چطور؟

يادته چهارپنج ماه همين رو برام تكرار كردي و اونقدر گفتي تا منم تصميم گرفتم

چشمام رو بشورم و جوري ديگه نگاه كنم

نتيجش هم همين حاله داغونيه كه الان دارم

يادته چقدر بهم گفتي كه همه پسرا كه مثل هم نيستند و خيلياشون با مرام هستن و باوفا

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

و من چه ساده لوحانه فكر كردم تويي كه اينقدر دم از وفا و معرفت مي زني حتما يه

ابسيلون پايبند اين مرام و مسلكي

در اين كه درجه سادگي من خيلي بيشتر از حد نرمال بود شكي نيست

اما قبول كن تو هم سخنور خوبي بودي. ساده بگم راه دراز كردن گوشهاي منو خوب بلد بودي

حيف كه نشد وگرنه يه كارت خوشگل هزار آفرين از همونايي كه تو مدرسه واسه گرفتنش

كلي ذوق مي كرديم بهت مي دادم تا تو هم ذوق كني

.......................................

ادامش ايشالا فردا

Tuesday, February 20, 2007


طفلي خيلي دلم براش سوخت

چه عاشقانه تو وبلاگش نوشته بود

اومدم براش كامنت بذارم ولي منصرف شدم

ديدم با اين حال داغوني كه داره حرفاي من

نه تنها اثري نداره شايدم بدتر اعصابش رو بريزه بهم

موندم به خدا! اين كه فهميدنش زياد سخت نيست

عزيز دل خواهر! پسري كه دختري رو بخواد ازش خواستگاري مي كنه

اين لب كلامه

ديگه تو اين نود و بوقي سال دستمون اومده كه پسر جماعت محاله

عشقشو راحت از دست بده. حتي اگه به نظر كلي مشكل و اما اگر در بين باشه

اين كه من هنوز از نظر مالي مستقل نيستم وسربازي نرفتم و خانواده ام مخالفند و ....... فقط بهانه س

يكي از همكلاسيم كه براش احترام خاصي قايلم

با اينكه چند سال از من كوچكتر بود و امكانات مالي خيلي پاييني داشت و

.....................

همون ترم يك اينقدر قشنگ و مصمم اومد با من صحبت كرد كه اساس لذت بردم

وقتي هم كه بهش گفتم با اين مشكلات شما حتما مي خوايد جلوي خانوادتون بياستيد گفت :نه من

براي خانوادم ارزش زيادي قايلم منطقي باهاشون صحبت مي كنم و دلايلم رو مي گم

اونها هم اونقدر به من اعتماد دارند كه بعيد مي دونم با خواستم مخالفت كنند

بعدا فهميدم كه تو چرا اينقدر ازش بدت مي اومد. در واقع به شهامتش غبطه مي خوردي

خدايي هم تو اين دوره زمونه اين جور پسرا از موارد كمياب به حساب ميان

القصه خواهر عزيزم هر چه زودتر تكليفت رو با اين آقا روشن كني براي خودت بهتره

مي دونم خيلي سخته. كلي اعصابت بهم مي ريزه شبا اونقدر اشك مي ريزي

كه صبح بالشتت خيسه و ............ ولي ميرزه

از ما گفتن خود داني


Monday, February 19, 2007


خداوندا ! اگر بخواهم آنچه در ذهن دارم با تو بگويم هزاران جلد كتاب مي شود

ولي آنچه در دل دارم يك جمله بيش نيست

دوستت دارم


ويكتور هوگو

.........................
من گفتم خوش شانس ترين فرد اونيه كه طرفش يه وبلاگ داشته باشه

مي دوني آدم هر چقدر هم سعي كنه كه يه جور ديگه باشه كه واقعا هست تو وبلاگ خودش

دستشو رو ميكنه. يه جايي يه سوتي مي ده كه اگه زرنگ باشي و سلول هاي خاكستري مغزت

رو درست به كار بگيري مي فهمي چي به چيه و ديگه نيازي به اين كارا كه شما گفتيد نيست

چه حيف !اگه تو هم وبلاگ داشتي من اين همه مصيبت نمي كشيدم. بعد از تو هر كي يه جورايي

به من نزديك بشه اول سعي مي كنم بفهمم وبلاگ داره يا نه . اگه داشت كه فبها اگه نه كه

مجبورم يه سخنراني جامع در فوايد وبلاگ و وبلاگ نويسي ايراد كنم

چون ديگه نه حوصله دارم نه خوشم مياد كه كلي وقت صرف كنم كه


بفهمم طرف كيه ومرام و مسلكش چيه
اما اون جوري كار ايكي ثانيه است

Believe me, not sure? try it!

Sunday, February 18, 2007


امروز خيلي دلم گرفته بود يه دل سير گريه كردم

حالا بهترم ديگه اثري از اون بغض لعنتي كه داشت

خفم مي كرد نيست

ميدوني هركي واسه خودش كلكسيوني از كاشكي ها داره

اينم كاشكي هاي امروز من بود


كاشكي احساس امروز من نسبت به تو همون حس پارسال بود

كاشكي توي واقعي هموني بودي كه من تو ذهنم ازت ساخته بودم

كاشكي تموم اون حس قشنگ من نسبت به خودت رو از بين نمي بردي

كاشكي عشق برات مقدس بود

و هزار تا كاشكي ديگه
............................................................................................
امروز ولنتاين ايران بود. من بازم از جلوي يه مغازه بدل فروشي رد شدم

و يه دستبند مامان ديگه خريدم. فقط خدا كنه مامان نفهمه كه دادش در مياد

اين شوق من به خريد بدليجات بايد يه جوري مهار بشه

كه از اونجايي كه تو اين نود و بوقي سال !!!!!!!!! نشده احتمالش به صفر ميل مي كنه
.................................................................................................
بازم راستي

با بچه ها بحث بود كه چه جوري و از چه راههايي مي شه طرف مقابل رو براي ازدواج بهتر شناخت

هر كي يه نظري داد. يكي گفت تو محل كارش تحقيق كنيم. اون يكي گفت از در و همسايه بپرسيم

يا اينقدر باهاش بريم بيرون وسين جيمش كنيم كه نكته مبهمي برامون نمونه

به من كه رسيد گفتم من يه راه بلدم كه امتحان شدست جواب هم مي ده اساس

........................................................

ادامه اش ايشالا فردا

Saturday, February 17, 2007

The best and most beautiful things
in the world
can not be seen or even touched
They must be felt with the heart.

Helen Keller

Thursday, February 15, 2007

كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ

كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ شناور باشيم

Wednesday, February 14, 2007


تجربه نشون داده كه من هيچ وقت نبايد با اطمينان از انجام دادن يا ندادن كاري صحبت كنم

چون بي برو بگرد يقينا خلافش انجام مي شه

از يه ماه پيش به دوستان گفته بودم كه بيرون رفتم من در روز ولنتاين مثل ديدن پشت گوش مي مونه

حالا موندم جواب عزيزان رو چي بدم

ديروز بعد از سخنراني يكي از استادا در راه برگشت از كنار پاساژ قائم رد شدم

يادم اومد بايد حلقه بخرم چون متاسفانه بعضي مواقع براي دختراي مجرد از نون شب هم واجب تره

مخصوصا در اين شركتهاي كمكي ( فتحه ك) هنري كه به نظرم از ملزومات اوليه است

خلاصه هياهويي بود همه اومده بودم براي طرفشون كادو بخرن اون وقت من هلك و تلك دنبال

حلقه براي خودم بودم. حلقه خوشگليه مريم كه كلي براش ذوق كرد

امروز هم سمينار بين المللي بود. چه تشكيلاتي ! مجبوري رفتم ولي مطمئن بودم كه بلافاصله ميام خونه

چون خستگي بي خوابي هاي اين چند روزه منو هاپوكمار كرده بود ولي خوب به مريم جون

كه نه نمي شد گفت. بعدش رفتيم مجتمع ميلاد. من اصلا اهل رفتن بيرون و ديدن مغازه ها نيستم

مگر چنين موقعيت هايي كه بعد از يه كار ديگه سر راه به چند مغازه سر بزنم

بعدشم من اگه از چيزي خوشم بياد و نخرم تا خيلي وقت يادم مي مونه و تو دلمه براي همين

دور مغازه گردي رو خط كشيدم. همين امروز يه انگشتر ديگه ديدم ماه. خيلي ناز بود اونو خريدم

با يه قاب عكس فوق العاده ناز. منو مريم همين طور ميخكوب مونده بوديم از بس قشنگ بود

اونم خريدم ! آخرش يادم اومد كيف پولمو خالي كردم . خوب شد مريمي بدادم رسيد و گرنه تا خونه

بايد پياده ميومدم. تو كنفرانس يه پروفسوري بود كه من به خانمش خيلي حسوديم شد


واقعا زن خوش شانسي يه . اين آقا حدودا هفتاد سالش بود اما از ادب و نزاكت از خيلي

از جوونا سر بود. تو راه برگشت فكر مي كردم حالا هر كي ما رو ببينه فكر مي كنه كادوي ولنتاينه

تازه مريم اصرار داشت واسه من گل بخره كه ديگه شك ملت به يقين مبتلا شه

خدا رو شكر روز خيلي خوبي بود

الان كه حالم خيلي خوبه اصلا هم دلم نمي خواد به هفته ديگه و رفتن تو دل كوير و مشكلاتش فكر كنم


اينا مال فردا


راستي ولنتاين مبارك

Monday, February 12, 2007


حرفهایمان ناتمام


تا آغاز می کنیم وقت رفتن است


ثانیه ها رفته اند


ای دریغ چه قدر زود دیر میشود


Sunday, February 11, 2007


تو به من خنديدي

و نميدانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب الوده به من کرد نگاه

سيب دندانزده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتي و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان ميدهد ازارم
و من انديشه کنان غرق اين پندارم

که چرا خانه ي کوچک ما سيب نداشت


( حمید مصدق )

Saturday, February 10, 2007


خسته بودم
همه چي در هم بر هم شده
اعصابم خط خطي بود چون كار پايان نامه ام كماكان مثل يه كلافه سردرگمه
اين كاراي گرافيكي هم به كنار
موضوع ترم بالايي محترم هم چونان قوز اور قوز شده
تموم اينها نويد يه شب نوميد كننده رو مي داد
ولي دقيقه نود يه بنده خدايي به داد من رسيد و اينقدر از دستش
خنديدم كه الان ديگه نو پرابلم
مي دوني خيلي خوبه آدم چند زبون بلد باشه
منم دوست دارم
اما اول سعي مي كنم انگليسيم رو تقويت كنم بعد برم سراغ بقيه زبون ها
يه جورايي دلم براش مي سوزه
با اينكه حقشه كسي براش تره هم خورد نكنه
ولي خوب كسي كه با داشتن مدارك تحصيلي بالا و كلي افه به اونا و اوضاع مالي و خانوادگي
از نوشتن و فهم دو جمله ساده انگليسي عاجز باشه تازه ادعا كنه به يه زبون
ديگه هم تسلط داره بعدش معلوم شه اوضاع اونم مثل زبان انگليسي شه و مورد تمسخر
بقيه قرار بگيره خوب قابل دلسوزيه ديگه
راستي من يه جورايي آشنا شدن با وبلاگ رو مديون همين آقايي هستم كه ذكر خيرشون شد
!

Friday, February 9, 2007


از حالا براي فردا بايد تمرين كنم
خنده داره
با اينكه خيلي وقت از زمان اولين خواستگاري مي گذره
ولي هنوزم تو اين جور موارد دست و پامو بد جور گم مي كنم
از همه بدتر بعد از جريان تو يه خورده هم حالت تهاجمي پيدا كردم
و با شنيدن جملاتي مثل من خيلي وقته به شما فكر مي كنم و هر جا
مي رم چهره شما جلو رومه دلم مي خواد محترمانه طرف رو پودر كنم
تازگي ها يه متد ديگه رو هم امتحان كردم كه اساس جواب داده
تا احساس مي كنم يه كسي يه جورايي مي خواد به من نزديك بشه
در كمترين زمان ممكن
بدون اينكه حتي خودش متوجه بشه
يه كوييز ازش مي گيرم
ديگم ارفاقي در كار نيست همون يه بار براي كل عمرم كفايت مي كنه
آخه مي دوني تو رو با تك ماده پاس كردم نتيجش رو هم ديدم
اين طوري تكليف خيلي زود روشن مي شه
البته اعتراف مي كنم از مورد فردا نتونستم تست بگيرم و همين يه جورايي نگرانم كرده
اما راستش رو بخوايد يه كاري مي كنم كه نمي دونم درسته يا نه
هر كي تو كوييزم رد شه وقتي مي ياد براي صحبت بهش نمي گم آقاي محترم
همون زماني كه شما داشتيد آماده مي شديد بياد صحبت كنيم من نتيجه اي
كه مي خواستم گرفتم و به اين دلايل اين مسئله امكان پذير نيست
مي دونيد چرا
چون ديگه حوصله بحث رو ندارم احساس مي كنم طرف هم براي دفاع از
خودش مي خواد منو قانع كنه كه اشتباه مي كنم و من هم تصميمم رو گرفتم
بنابراين يا مي گم مي خوام برم خارج يا نمي خوام برم بسته به موقعيت طرف
يا يه بهونه ديگه
حالا چرا يه ذره مرددم كه اين كار درسته يا نه جريان داره
يكي از اين آقايون طفلك داشت كاراشو انجام مي داد بره پيش برادرش انگلستان
براي ادامه تحصيل در دوره دكتري
وقتي با من صحبت كرد فكر كردم اين بهتر از اينه كه بگم ما بهم نمي آيم فكر كردم
ناراحت مي شه بر اي همين گفتم شرمنده من يه لحظه هم از خانواده ام دور نمي شم
طرف رفت و من فكر كردم خوب همه چيز تموم شده سه ماه بعد برگشت با خبر
قبوليش در يكي از دانشگاههاي دولتي تهران
من دلم مي خواست زمين دهن باز كنه برم توش. اصلا فكر نمي كردم طرف اينقدر
جدي باشه خلاصه با كلي شرمندگي ازشون عذر خواستم. بنده خدا خيلي ناراحت شد
الان هم مطمئن هستم دلش مي خواد سر به تنم نباشه چون ديگه موندگار شد اونم
كسي كه به شدت دنبال گرفتن پذيرش بود و كارش هم درست شده بود
خلاصه كلام مي ترسم باز بخوام مراعات كسي رو بكنم وضع بد تر شه
اما در مورد يه چيزمطمئنم
من ديگه به هيچ كس فرصت دوباره نمي دم

Thursday, February 8, 2007


هميشه فكر كن تو يه دنياي شيشه اي زندگي مي كني

پس سعي كن به طرف كسي سنگ پرتاب نكني

چون اولين چيزي كه مي شكنه دنياي خودته


Wednesday, February 7, 2007

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

پروژه مولتي مديام اول شد

هيچ وقت بهت نگفتم واسه چي تو اين دوره ( كه خيلي هم طول كشيد )شركت كردم
اون موقع ها فكر مي كردم ما اگه ازدواج كنيم حرف مشتركي
در زمينه كاري با هم نداريم. براي همين تصميم گرفتم كه براي امتحان هم
شده اين دوره رو بگذرونم ببينم استعدادش رو دارم يا نه
كه بعد از ازدواج يه جورايي تو كارهات بهت كمك كنم
خدا رو شكر ديدم استعدادم بد نيست. بين بچه هاي گرافيكي نفر اول شدن يه جورايي
آدم رو اميدوار مي كنه گرچه هيچ وقت به اوون هدفي كه به خاطرش وارد
اين رشته شدم نمي رسم اما به نظرم شروع خوبيه مخصوصا براي ما
كه درس هامون پر از فرمول و اعداد و ارقام هست گاهي گريزي زدن به چنين كارهايي
كه يه خورده آدم رو از اوون فضا دور كنه لازمه
كارم دو هزار و هشتصد و هشت فريم بود كه بيشترين فريم كاري بعد از من
هشتصد فريم بود. دو هفته تا ساعت چهار صبح بيدار بودم اونم فقط براي چهاردقيقه
اما در كل كار قشنگي شد.استادم كه به شدت اصرار داره من برم تو شركتش
و كارهاي گرافيكي رو اونجا انجام بدم. تا ببينم چي مي شه با اين اوضاع شلوغ و در هم بر هم
درسي فقط اين مورد كم بود كه كلكسيونم تكميل شه
!
راستي
احساس آدم ها از روي نوشته هاشون كاملا پيداست

Tuesday, February 6, 2007


تو اين روزا كه كلي گرفتارم و سرم شلوغه

پشت سر هم داره اتفاقاتي مي افته كه

اضطراب منو بيشتر مي كنه امروز ديگه آخرش بود

اولش زنگ موبايل بعد ديدن شماره اي نا آشنا با كد شهر شما

الو الو

تماس قطع شد و هنوز تلفن دستم بود كه يه

sms

رسيد

سلام عزيزم خوبي؟

فكر كردم طرف اشتباه گرفته

جواب دادم ببخشيد اشتباه شده

و بلافاصله جواب اومد كه نه بهم زنگ بزن صدامو بشنوي منو مي شناسي

گوشيم رو خاموش كردم و يه اضطراب وحشتناك از اون مدل هايي

كه احساس مي كنم قلبم داره مياد تو دهنم تمام وجودم رو پر كرد

من تو شهر شما آشنايي ندارم .چون يه بار قبلا هم از اين كارا كردي بعد قطع ارتباطمون

و اتفاقي لو رفتي

سرزنشم نكن اگه فكر كنم باز تو پشت اين جرياني

ديگه هر زنگ تلفن منو به شدت از جا مي پرونه

يه خورده آرامش مي خوام

توقع زياديه؟

Monday, February 5, 2007


مي ترسم
از
تكرار


امروز تا هفت شب جلسه دفاع بچه ها بود. اوون همكلاسيم هم اومده بود. احساس مي كنم
با اين موضوع كنار اومده يا داره سعي مي كنه كنار بياد. از نظر من كه مسئله تموم شده است
چون با اينكه فوق العاده پسر خوبيه اما به هم نمي آيم
راستي امروز همسراي دو تا از بچه ها اومده بودند. خيلي جالب بود. انتخابها يا شايدم
بخت ها بعضي وقتها منو كاملا حيرون مي كنه. اولي خيلي به شوهرش سر بود برعكس
دومي. يعني اينطور بگم تا شوهرش اومد من كلي تلاش كردم كه دهن باز خودمو جمع و جور كنم
فوق العاده بود. قد بلند خوش تيپ خوش قيافه بيشتر بهش مي اومد هنرپيشه سينما باشه تا مهندس
بعدشم فوق العاده خوش اخلاق. من خيلي خوشم اومد برخلاف خيلي پسرا كه دنبال زيبايي
هستند معلوم بود كه اين آقا بيشتر باطن طرف براش مهم بوده چون با اينكه دوست ما از نظر ظاهري بسيار معموليه ولي دختر خوب و نجيبيه

حالا رسيديم به اصل مطلب
مي ترسم ديگه چه جوري بگم. يكي از بچه هاي سال بالايي داره با رفتاراش منو مي ترسونه
پسر خوبيه منم ازش بدم نمياد ولي خوب از محبت سركار عالي وحشت تمام وجودم رو مي گيره
وقتي فكر مي كنم يه نفر ديگه بخواد وارد زندگيم شه
البته من ديگه درسم رو فوت آبم اصلا نمي ذارم كار به عشق و عاشقي بكشه سعي مي كنم
سريع تكليف رو يكسره كنم. كاشكي از اونايي بود كه اصلا به دلم نمي شست و همون اول مي گفتم
عذر مي خوام من قصد ازدواج ندارم
!
يادم مي ياد يكي از بچه ها از ما كمك مي خواست تا برنامه قراراشو براش مرتب كنيم چون تو يه روز سه تا قرار گذاشته بود. نمي دونم اينا كارشون درسته يا كساني مثل من . از همه جالب تر اين بود كه به همشون مي گفت تو اولين عشق زندگي من هستي
!

واي شنبه بعد از ظهر اونم مي ياد خدا بخير بگذرونه


Sunday, February 4, 2007


يه روز بهم گفت: ميخوام باهات دوست باشم؛آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام.بهش لبخند زدم و گفتم: آره ميدونم فكر خوبيه من هم خيلي تنهام
يه روز ديگه بهم گفت: ميخوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام.بهش لبخند زدم و
گفتم: آره ميدونم فكر خوبيه من هم خيلي تنهام
يه روز ديگه گفت: ميخوام برم يه جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه.بعد كه همه چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام. بهش لبخند زدم و گفتم: آره ميدونم فكر خوبيه
من هم خيلي تنهام
يه روز تو نامه اش نوشت: من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام. براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: آره ميدونم فكر خوبيه من هم خيلي تنهام
يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: من قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام. براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: آره ميدونم فكر خوبيه من هم خيلي تنهام
حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلي خوشحالم و چيزي كه بيشتر خوشحالم مي كنه اينه كه نمي دونه من هنوز خيلي تنهام

Saturday, February 3, 2007


من پذيرفتم شكست خويش را

پندهاي عاقل درويش را

من پذيرفتم كه عشق افسانه است

اين دل دردآشنا ديوانه است

مي روم از رفتن من شاد باش

از عذاب ديدنم آزاد باش


اعتراف امروز من

يه لحظه دلم هواي شنيدن صدات رو كرد

اما خوب ميدوني ديگه بدجوري عاقل شدم

باور كن امتحان كردم

ديگه نمي ذارم هيچكي با احساسم

بازي كنه حتي اگه اون

...

Thursday, February 1, 2007


هميشه عاشق كسي باش كه لايق عشق باشه


نه تشنه عشق


چون تشنه عشق روزي سيراب مي شه


خصوصي

معني اين جمله رو هر كي يه مدت با تو يا امثال تو باشه خوب درك مي كنه

Wednesday, January 31, 2007


پیوستن حضرت حر به لشکر امام حسین

حر بن يزيد چون تصميم لشگر را بر امر قتال ديد و شنيد صيحه امام حسين عليه السلام را كه مي‌فرمود

اَما مِنْ مُغيثٍ لِوَجْهِ اللهِ، اَما مِنْ ذابّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ صَلّي الله عَلَيْهِ وَ الِهِ

اين استغاثه كريمه او را از خواب غفلت بيدار كرد لاجرم به خويش آمد و رو به سوي پسر سعد آورد و گفت اي عمر آيا با اين مرد مقاتلت خواهي كرد؟ گفت بلي والله قتالي كنم كه آسانتر او آن باشد كه سرها از تن پرد و دستها قلم گردد، گفت آيا نمي‌تواني كه اين كار را از در مسالمت به خاتمت برساني؟ عمر گفت اگر كار به دست من بود چنين مي‌كردم لكن امير تو عبيدالله بن زياد از صلح ابا كرد و رضا نداد

حر آزرده خاطر از وي بازگشت و در موقفي ايستاد، قره بن قيس كه يك تن از قوم حر بود با او بود، پس حر با او گفت كه اي قره اسب خود را امروز آب دادي؟ گفت آب نداده‌ام، گفت نمي‌خواهي او را سقايت كني؟ قره گفت كه چون حر اين سخن را به من گفت به خدا قسم من گمان كردم كه مي‌خواهد از ميان حربگاه كناري گيرد و قتال ندهد و كراهت دارد از آنكه من بر انديشه او مطلع شوم و به خدا سوگند كه اگر مرا از عزيمت خود خبر داده بود من هم به ملازمت او حاضر خدمت حسين عليه السلام مي‌شدم. بالجمله حر از مكان خود كناره گر‏فت و اندك اندك به لشكرگاه حسين عليه السلام راه نزديك مي‌كرد، مهاجربن اوس با وي گفت اي حر چه اراده داري مگر مي‌خواهي كه حمله افكني؟ حر او را پاسخ نگفت و رعده و لرزش او را بگرفت، مهاجر به آن سعيد نيك اختر گفت همانا امر تو ما را به شك و ريب انداخت زيرا كه سوگند به خداي در هيچ حربي اين حال را از تو نديده بودم، و اگر از من پرسيدند كه شجاعترين اهل كوفه كيست از تو تجاوز نمي‌كردم و غير ترا نام نمي‌بردم اين لرزه و رعدي كه در تو مي‌بينم چيست؟ حر گفت بخدا قسم كه من نفس خويش را در ميان بهشت و دوزخ مخير مي‌بينم و سوگند با خداي كه اختيار نخواهم كرد بر بهشت چيزي را اگرچه پاره شوم و به آتش سوخته گردم، پس اسب خود را دوانيد و به امام حسين عليه السلام ملحق گرديد در حالتي كه دست بر سر نهاده بود و مي‌گفت بارالها به حضرت تو انابت و رجوع كردم پس بر من ببخشاي چه آنكه در بيم افكندم دلهاي اولياي ترا و اولاد پيغمبر ترا
ابوجعفر طبري نقل كرده كه چون حر به جانب امام حسين عليه السلام و اصحابش روان شد گمان كردند كه اراده كارزاردارد، چون نزديك شد سپر خود را واژگونه كرد دانستند به طلب امان آمده است و قصد جنگ ندارد، پس نزديك شد و سلام كرد

گرچه درباني ميخانه فراوان كردمكه من اين خانه به سوداي تو ويران كردم
دارم از لطف ازل منظر فردوس طمع سايه‌اي بر دل ريشم فكن اي گنج مراد

پس حر با حضرت امام حسين «ع» عرض كرد فداي تو شوم يابن رسول الله (ص) منم آن كسي كه تو را به راه خويش نگذاشتم و طريق بازگشت بر تو مسدود داشتم و ترا از راه و بيراه بگردانيدم تا بدين زمين بلاانگيز رسانيدم و هرگز گمان نمي‌كردم كه اين قوم با تو چنين كنند و سخن ترا بر تو رد كنند، قسم به خدا اگر اين بدانستم هرگز نمي‌كردم آنچه كردم. از آنچه كرده‌ام پشيمانم و به سوي خدا توبه كرده‌ام آيا توبه و انابت مرا در حضرت حق به مرتبه قبول مي‌بيني؟ آن درياي رحمت الهي در جواب حر رياحي فرمود بلي خداوند از تو مي‌پذيرد و تو را عفو مي‌دارد
هين بگير از عفو ما خط جوازروي نوميدي در اين درگه نديدغم مخور روبر كريم آورده‌اي
گفت باز آ كه در توبه است بازاي در آكه كس ز احرار و عبيدگر دو صد جرم عظيم آورده‌اي
اكنون فرود آي و بياساي، عرض كرد اگر من در راه تو سواره جنگ كنم بهتر است از آنكه پياده باشم و آخر امر من به پياده شدن خواهد كشيد. حضرت فرمود خدا ترا رحمت كند بكن آنچه داني، اين وقت حر از پيش روي امام عليه السلام بيرون شد و سپاه كوفه را خطاب كرد و گفت اي مردم كوفه مادر به عزاي شما بنشيند و بر شما بگريد اين مرد صالح را دعوت كرديد و به سوي خويش او را طلبيديد چون ملتمس شما را به اجابت مقرون داشت دست از ياري او برداشتيد و با دشمنانش گذاشتيد و حال آنكه بر آن بوديد كه در راه او جهاد كنيد و بذل جان نمائيد، پس از در عذر و مكر بيرون آمديد و به جهت كشتن او گرد آمديد و او را گريبان گير شديد و از هر جانب او را احاطه نموديد تا مانع شويد او را از توجه به سوي بلاد و شهرهاي وسيع الهي لاجرم مانند اسير در دست شما گرفتار آمد كه جلب نفع و دفع ضرر را نتواند، منع كرديد او را و زنان و اطفال و اهل بيتش را از آب جاري فرات كه مي‌آشامد از آن يهود و نصاري و مي‌غلطد در آن كلاب و خنازير و اينك آل پيغمبر از آسيب عطش از پاي درافتادند

چون حر كلام بدينجا رسانيد گروهي تير به جان او افكندند و او برگشت و در پيش روي امام عليه السلام ايستاد. اين هنگام عمر سعد (ملعون) بانگ در آورد كه اي دريد رايت خويش را پيش دار، چون علم را نزديك آورد عمر تيري در چله كمان نهاد و به سوي سپاه سيدالشهداء عليه السلام گشاد و گفت اي مردم گواه باشيد اول كسي كه تير به لشكر حسين افكند من بودم

سيد بن طاوس روايت كرده: پس از آنكه ابن سعد به جانب آن حضرت تير افكند لشكر او نيز عسكر امام حسين عليه السلام را تيرباران كردند و تير مثل باران بر لشكر آن امام مؤمنان باريد، پس حضرت رو به اصحاب خويش كرده فرمود برخيزيد و مهيا شويد از براي مرگ كه چاره‌اي از آن نيست خدا شما را رحمت كند، همانا اين تيرها رسولان قومند به سوي شماها. پس آن سعادتمندان مشغول قتال شدند و به مقدار يك ساعت با آن لشكر نبرد كردند و حمله بعد از حمله افكندند تا آنكه جماعتي از لشكر آن حضرت به روايت محمد بن ابيطالب موسوي پنجاه نفر از پا در آمدند و شهد شهادت نوشيدند



شهادت جناب قاسم بن الحسن بن علي بن ابيطالب عليهم السلام

قاسم بن الحسين عليهما السلام به عزم جهاد قدم به سوي معركه نهاد، چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام نظرش بر فرزند برادر افتاد كه جان گرامي بر كف دست نهاده آهنگ ميدان كرده، بي‌تواني پيش شد و دست به گردن قاسم درآورد و او را در بر كشيد و هر دو تن چندان بگريستند كه در روايت وارد شده حَتّي غٌشِي عَلَيْهِما، پس قاسم گريست و دست و پاي عم خود را چندان بوسيد تا اذن حاصل نمود
پس كارزار سختي نمود و به آن صغر سن و خردسالي سي و پنج تن را به درك فرستاد. حميد بن مسلم گفته كه من در ميان لشكر عمر سعد بودم پسري ديدم كه به ميدان آمده گويا صورتش پاره ماه است و پيراهن و ازاري در برداشت و نعليني در پا داشت كه بند يكي از آنها گيسخته شده بود و من فراموش نمي‌كنم كه بند نعلين چپش بود، عمرو بن سعد ازدي گفت: به خدا سوگند كه من بر اين پسر حمله مي‌كنم و او را به قتل مي‌رسانم، گفتم سبحان الله اين چه اراده است كه نموده‌اي؟ اين جماعت كه دور او را احاطه كرده‌اند از براي كفايت امر او بس است ديگر ترا چه لازم است كه خود را در خون او شريك كني؟ گفت به خدا قسم كه از اين انديشه برنگردم، پس اسب برانگيخت و رو برنگردانيد تا آنگاه كه شمشيري بر فرق آن مظلوم زد و سر او شكافت پس قاسم به صورت بر روي زمين افتاد و فرياد برداشت كه يا عماه چون صداي قاسم به گوش حضرت امام حسين عليه السلام رسيد تعجيل كرد مانند عقابي كه از بلندي به زير آمد صفها را شكافت و مانند شير غضبناك حمله بر لشكر كرد تا به عمرو لعين قاتل جناب قاسم رسيد، پس تيغي حواله آن ملعون نمود، عمرو دست خود را پيش داد حضرت دست او را از مرفق جدا كرد پس آن ملعون صيحه عظيمي زد. لشكر كوفه جنبش كردند و حمله آوردند تا مگر عمرو را از چنگ امام عليه السلام بربايند همينكه هجوم آوردند بدن او پامال سم ستوران گشت و كشته شد. پس چون گرد و غبار معركه فرو نشست ديدند امام عليه السلام بالاي سر قاسم است و آن جوان در حال جان كندنست و پاي به زمين مي‌سايد و عزم پرواز به اعلي عليين دارد و حضرت مي‌فرمايد سوگند با خداي كه دشوار است بر عم تو كه او را بخواني و اجابت نتواند و اگر اجابت كند اعانت نتواند و اگر اعانت كند ترا سودي نبخشد، دور باشند از رحمت خدا جماعتي كه ترا كشتند

هذا يَوْم وَاللهِ كَثُرَواتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ

آنگاه قاسم را از خاك برداشت و در بر كشيد و سينه او را به سينه خود چسبانيد و به سوي سراپرده روان گشت در حالي كه پاهاي قاسم در زمين كشيده مي‌شد. پس او را برد در نزد پسرش علي بن الحسين عليه السلام در ميان كشتگان اهلبيت خود جاي داد، آنگاه گفت بارالها تو آگاهي كه اين جماعت مار ا دعوت كردند كه ياري ما كنند اكنون دست از نصرت ما برداشته و با دشمن ما يار شدند، اي داور دادخواه اين جماعت را نابود ساز و ايشان را هلاك كن و پراكنده گردان و يكتن از ايشان را باقي مگذار، و مغفرت و آمرزش خود را هرگز شامل حال ايشان مگردان
آنگاه فرمود اي عموزادگان من صبر نمائيد اي اهلبيت من شكيبائي كنيد و بدانيد بعد از اين روزخواري و
خذلان هرگز نخواهيد ديد


Monday, January 29, 2007


وقتي كه به هم مي رسيم سه نفريم

من٬ تو٬ عشق

از هم كه جدا مي شيم چهار نفريم

تو و تنهايي من و عذاب


خصوصي

البته كه اعتبار اين متن براي من و تو خيلي وقته
Expire
شده

شهادت حضرت اباالفضل العباس

حضرت عباس عليه السلام كه اكبر اولاد ام البنين و پسر چهارم اميرالمؤمنين عليه السلام بود و كنيتش ابوالفضل و ملقب به سقا و صاحب لواي امام حسين عليه السلام بود، چنان جمال دل آرا و طلعتي زيبا داشت كه او را ماه بني هاشم مي‌گفتند و چندان جسيم و بلند بالا بود كه بر پشت اسب قوي و فربه بر نشستي پاي مباركش بر زمين مي‌كشيدي. او را از مادر و پدر سه برادر بود كه هيچكدام را فرزند نبود. ابوالفضل عليه السلام اول ايشان را به جنگ فرستاد تا كشته ايشان را به بيند و ادراك اجر مصائب ايشان فرمايد. پس از شهادت ايشان به نحوي كه ذكر شد بعضي از ارباب مقاتل گفته‌اند كه چون آن جناب تنهائي برادر خود را ديد به خدمت برادر آمده عرض كرد اي برادر آيا رخصت مي‌فرمائي كه جان خود را فداي تو گردانم؟ حضرت از استماع سخن جانسوز او به گريه آمد و گريه سختي نمود، پس فرمود اي برادر تو صاحب لواي مني چون تو نماني كس با من نماند. ابوالفضل عليه السلام عرض كرد سينه‌ام تنگ شده و از زندگاني دنيا سير گشته ام و اراده كرده ام كه از اين جماعت منافقين خونخواهي خود كنم.حضرت فرمود پس الحال كه عازم سفر آخر گريده اي‏‏، پس طلب كن از براي اين كودكان كمي از آب، پس حضرت عباس عَلَيْه السًَلام حركت فرمود و در برابر صفوف لشكر ايستاد و لواي نصيحت و موعظت افراشته و هر چه توانست پند و نصيحت كرد و كلمات آن بزر گوار اصلاً در قلب آن سنگدلان اثر نكرد.
لاجرم حضرت عباس عَلَيْه السًَلام به خدمت برادر شتافت و آنچه از لشكر ديد به عرض برادر رسانيد.كودكان اين بدانستند بناليدند و نداي العطش العطش در آوردند، جناب عباس عَلَي‍‍ْه السًَلام بي تابانه سوار بر اسب شده و نيزه بر دست گرفت و مشگي برداشت و آهنگ فرات نمود شايد كه آبي به دست آورد.پس چهار هزار تن كه مو كل بر شريعة فرات بودند دور آن جناب را احاطه كردند و تيرها به چلة كمان نهاده و به جناب او انداختند
و از هر طرف كه حمله مي كرد لشكر را متفرق مي ساخت تا آنكه به روايتي هشتاد تن را به خاك هلاك افكند، پس وارد شريعه شد و خود را به آب فرات رسانيد چون از زحمت گير و دار و شدت عطش جگرش تفته بود خواست آبي به لب خشك تشنة خود رساند دست فرا برد و كفي از آب برداشت تشنگي سيدالشهداء عَلَيْه السلام و اهلبيت او را ياد آورد ‌آب را از كف بريخت
مشگ را پر آب نمود و بر كتف راست افكند و از شريعه بيرون شتافت تا مگر خويش را به لشكرگاه برادر برساند و كودكان را از زحمت تشنگي برهاند. لشكر كه چنين ديدند راه او را گرفتند و از هر جانب او را احاطه كردند، و آن حضرت مانند شير غضبان بر آن منافقان حمله مي‌كرد و راه مي‌پيمود. ناگاه نوفل الارزق و به روايتي زيدبن ورقاء كمين كرده از پشت نخلي بيرون آمد و حكيم بن طفيل او را معين گشت و تشجيع نمود پس تيغي حواله آن جناب نمود آن شمشير بر دست راست آن حضرت رسيد و از تن جدا گرديد، حضرت ابوالفضل عليه السلام جلدي كرد و مشك را بدوش چپ افكند و تيغ را به دست چپ داد و بر دشمنان حمله كرد
پس مقاتله كرد تا ضعف عارض آن جناب شد، ديگر باره نوفل (لعين) و به روايتي حكيم بن طفيل لعين از كمين نخله بيرون تاخت و دست چپش را از بند بينداخت
و مشگ را به دندان گرفت و همت گماشت تا شايد آب را به آن لبان تشنگان برساند وناگاه تيري بر مشگ آب آمد و آب آن بريخت و تير ديگر بر سينه‌اش رسيد و از اسب در افتاد
پس فرياد برداشت كه اي برادر مرا درياب، به روايت مناقب ملعوني عمودي از آهن بر فرق مباركش زد كه به بال سعادت به رياض جنت پرواز كرد. چون جناب امام حسين عليه السلام صداي برادر شنيد، خود را به او رسانيد ديد برادر خود را در كنار فرات با تن پاره پاره و مجروح با دستهاي مقطوع در حديثي از حضرت سيد سجاد عليه السلام مرويست كه فرمودند خدا رحمت كند عمويم عباس را كه برادر را بر خود ايثار كرد و جان شريفش را فداي او نمود تا آنكه در ياري او دو دستش را قطع كردند و حق تعالي در عوض دو دست او دو با ل به او عنايت فرمود كه با آن دو بال با فرشتگان در بهشت پرواز مي‌كند و از براي عباس عليه السلام در نزد خدا منزلتي است در روز قيامت كه مغبوظ جميع شهداء است و جميع شهداء را آرزوي مقام اوست
نقل شده كه حضرت عباس عليه السلام در وقت شهادت سي و چهار ساله بود و آنكه ام البنين مادر جناب عباس عليه السلام در ماتم او و برادران اعياني او بيرون مدينه در بقيع مي‌شد و در ماتم ايشان چنان ندبه و گريه مي‌كرد كه هر كه از آنجا مي‌گذشت گريان مي‌گشت، گريستن دوستان عجيبي نيست مروان بن الحكم كه بزرگتر دشمني بود خاندان نبوت را چون ام البنين عبور مي‌كرد از اثر گريه او گريه مي‌كرد

محل دفن حضرت عباس

قبرحضرت عباس(ع) نزديك محل شهادتش كنار شريعه فرات است،حضرت ابوالفضل(ع) لحظه
شهادت سي وچهار سال سن داشت. حسينايشان كتابي مخصوص حضرت عباس(ع) مي نويسد و زمانيكه جناب عمادزاده به عتبات عاليات تشريف مي برد خدّام مرقد حضرت ابوالفضل(ع) از ديدنشانبخاطر كتابي كه راجع به حضرت عباس(ع) نوشته است خوشحال مي شوند لذا خدّام به او احترام زيادي مي گذارند حتي به ايشان اجازه مي دهند تا قبر حضرت را براي او باز كند و ايشان به زير جايگاه تصريح حضرت بروند. خدّام مي گفتند: جايگاه را فقط براي بزرگان باز مي كنيم و اين جايزه توست كه براي حضرت عباس(ع) زحمت كشيدي. وقتي عمادزاده به كنار قبر مي رود چاله اي را كنار مرقد حضرت مي بيند كه داخل چاله را آب گرفته است، عمادزاده از خدام مي پرسد: چرا اينجا چاله اي است كه درونش را آب گرفته است؟ خدام گفتند: مرقدحضرت كنار فرات است و سطح زمين با آب زياد فاصله ندارد لذا ما چاله اي كنديم تا داخل قبر را آب نگيرد. ببينيد چقدر دردناك است چون حضرت زمان شهادت آب نخورند و آب هم تا كنار حضرت مي آيد ولي داخل قبر نمي تواند برود. سپس عمادزاده مي گويد: حالا كه لطفي شامل حال من شده است، دو ركعت نماز هم كنار قبر حضرت بخوانم كه ركعت دوم در قنوت چشمم به مرقد حضرت افتاد، ديدم حضرت با وجود قد رشيدي كه داشته چقدر مرقد كوچكي دارد (مانند قبر طفلي مي ماند) لا حول و لا قوه بالله العلي العظيم. نمي دانم اين چه رابطه اي است كه بعد از قرنها ذكر كربلا، حضرت ابا عبدالله(ع) و اباالفضل العباس(ع) و ... اشك از رخسارمان سرازير مي گردد؛ وقتي دست ميوه دل علي(ع) وجود مقدس ابالفضل(ع) را قطع مي كنند، دشمنان جرأت مي يابند و به سوي ايشان حمله مي كنند، تيري به چشم مباركش مي زنند و آقا ديگر نمي بيند، از طرفي هم دست ندارد كه تير را بيرون بياورد؛ زانوها و پاهايش را جمع مي كند و تير را از چشم خود خارج مي كند، خون چشم آقا را فراگرفته است، جايي را نمي بيند، دشمنان به او شمشير مي زنند حضرت كه هيچوقت مولايش را برادر صدا نمي كرد فرياد مي زند: يا اخا ادرك اخا لا يوم كيومك

يا ابا عبدالله

www.ememhossein.com