Tuesday, March 13, 2007


هر كار كردم تو خونه بند نشدم. يادته پارسال همين موقع رفته بودم سمينار. از تو ميدان تجريش
تا برسم خونه تو باهام تلفني صحبت كردي. مي خواستي مطمئن شي كه من صحيح و سالم مي رسم خونه
امروز هم به ياد اون روز رفتم سمينار. برگشتنه بيچاره شدم. مسير يه ربعه شايدم كمتر ميرداماد تا مترو
يه ساعت طول كشيد. بعدشم يه چهل دقيقه اي تو مترو بودم از خستگي خوابم برد و چشم باز كردم ديدم
رسيدم. تموم طول مسيري كه پياده تا خونه ميومدم داشتم فكر مي كردم چقدر احساس آدم ها مي تونه
اساس تغيير كنه! امروز مطمئن شدم كه ديگه هيچ حسي بهت ندارم. با اينكه امروز بازم اومدي به يادم
اما دريغ از يه افسوس! مي دوني به نظرم آدم اگرم بخواد از زندگي يه نفر بره بيرون بهتره جوري بره
كه اون فرد تا آخر عمرش به يادش حسرت بدل بمونه نه مثل تو كه بعد فقط دو ماه تموم احساس قشنگي
كه بهت داشتم از بين رفت و ديگه نه مي خوام صدات رو بشنوم يا اگه اومدي تهران ببينمت. خنده داره كه
تو با اين كه احساس الان منو مي دوني باز داري سعي مي كني يه جوري رابطمون شروع بشه اصلا هم
به سلول هاي خاكستري مغزت فشار نمياري كه يادت بياد بارها بهت گفته بودم كه اگه من كنار بزارمت
براي ابد هست نه جاست سام دي! الان داشتم فكر مي كردم اگه عمري باشه من سال ديگه اين موقع
تو وبلاگم چي مي نويسم. يعني مي شه اوني كه الان تو فكرم هست اگه صلاحه بشه

Who Knows?

No comments: