Saturday, March 17, 2007


بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنار او باشي و
بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد


اينو ليلا برام فرستاد اونم درست زماني كه دقيقا داشتم به اين موضوع فكر مي كردم! اساس حالم
گرفته. ديشب با خدا حرف زدم و گريه كردم امشب هم دوباره بايد يه وقت بگيرم برم پيشش
تنها اونه كه صحبت كردن باهاش آرومم مي كنه. بعد جريان تو طوري داغون شدم كه هرگز
فكر نمي كردم دوباره بتونم جون بگيرم ولي اين مورد احتمالا آخرين رمق منو مي گيره
تو اين نود وبوقي سال كه از خدا عمر گرفتم فقط دو نفر بودند كه با ديدنشون قلبم به شدت لرزيد
البته مي دوني كه هيچ كدومشون تو نبودي! اولي ماله ترم دوم دانشجويي منه. از اصفهان عازم تهران بودم
كه تو اتوبوس چند تا از بچه هاي پزشكي هم بودند. مني كه اصلا عادت نداشتم به پسر جماعت
نگاه كنم يهو نگام تو نگاه يكيشون گره خورد. از قيافه اش تنها چشماي عسليش يادم مونده و
اينكه اسمش علي بود. جالبش اينه كه هميشه دوست داشتم اسم همسر آيندم علي باشه
بار دوم يعني دو هفته بعدش هم باز همسفر شديم ولي اين دفعه كلي فرق مي كرد چون علي با
نگاش با لبخندش يه جورايي اين حس رو به من مي داد كه احساس متقابله و ...........اومد باهام
صحبت كرد اما نمي دونم چم شد كه يهو سرد برخورد كردم آخه مي دونيد اون موقع ها فكر مي كردم
پسراي پزشك همه بي وفا هستند و روزي به همسرشون خيانت مي كنند! اشتباه كردم از نوع وحشتناك
نتيجش هم اين شد كه تا حالا كه چندين سال از اون موقع مي گذره من كسي رو نتونسته بودم
پيدا كنم كه مثل اون به دلم بشينه تا چند ماه پيش. دقيقا يه ماه بعد از كات شدن رابطمون
باهاش آشنا شدم. دقيقا همون كيسي هست كه آرزوشو داشتم خداييش خيلي هم بهم مي آييم ولي خوب
اين دفعه هم مثل اينكه قسمت نيست و دليلش هم از اون نوع سيكرتيش هست ! يه چيز
ديگه برام مسلم شد. تا كسي پيدا نشه كه جوري بدلم بشينه كه من بتونم اين مورد رو از ياد
ببرم امكان نداره ازدواج كنم ! چون دوست ندارم به طرف مقابلم خيانت كنم. طفلي اين
آقاي مهندس امروز كه من تمام فكر و ذكرم متوجه اون بود مثل پروانه دور من مي چرخيد
دلم سوخت. اون عاشق من من عاشق تو اي روزگار
پاشم برم. كلي حرف دارم با خدا جونم. اعتراف مي كنم ديگه نايي برام نمونده
كاشكي نديده بودمش. با جريان تو كنار اومدم چون تو انتخاب من نبودي و خودت رو به زور
تو قلبم جا دادي ولي اين يكي فرق مي كنه. خدا رو شكر جايي هست كه بتونم راحت بنويسم
وگرنه دق مي كردم. راستي حالا فهميدي چرا زودتر از زماني كه انتظار داشتم يادت از دلم رفت
!

1 comment:

فرهاد said...

عجب....یادمه وقتی تازه مشغول به کار شده و صفر کیلومتر و از حالام کم تجربه تر بودم یه همکاری داشتیم ده سالی ازم بزرگتر بود...مردی آروم بود و همیشه سرش تو کار خودش...یادمه یه بار یه حرفی زد که تا به امروز به یادم مونده و هرچی بزرگتر شدم و بیشتر به اطرافم دقت کردم متوجه شدم حکایتی است که بی کم و کاست تکرار می شه و فقط بازیگرانش به مرور زمان تغییر می کنن.... یه بار گفت وقتی می خوام بنوشم(عادت داشت برای فرار از تنهایی مشروب بخوره)می گم "به سلامتی اونهایی که دوستمون دارن و ما نمی دونیم و به سلامتی اونهایی که دوستشون داریم ولی خبر ندارن"...ظاهرا همیشه این جوریه و خدا تو جفت کردن در و تخته خوب عمل نمی کنه......!!؟