Sunday, March 18, 2007

امروز طبق سنت چندين ساله مامان شعله زرد درست كرد. شعله زرد هاي مامانم حرف نداره
شيرين پر از زعفرون و خلال پادوم و پسته كه خيلي با سليقه تزئينشون مي كنه
و از اون جايي كه تو گروه خوني من صبح زود بيدار شدن تعريف نشده من هيچ سال غير
از پارسال تو پختن اون شركت نداشتم. پارسال هم به نيت تو صبح زود بيدار شدم. سوتي دادم
اساسي مخصوصا وقتي اصرار داشتم اسم تو رو رو اون بشقابي بنويسم كه سهم خودم بود! وقتي هم
كه داشتم بهمش مي زدم تا تو دلم اسم تو رو گفتم يه حباب رو شعله زرد تركيد و دستم بد جوري سوخت
اون موقع فكرشم نمي كردم كه تو چند وقت بعدش خيلي شديدتر و وحشتناك تر دل منو مي سوزوني
اما امسال كه خيالي نبود . ديشبش كه با گريه خوابيدم ساعت سه نصفه شب. صبح هم
ساعت نه بيدار شدم
و هركاري كردم دوباره بخوابم نشد. الانم خيلي خستم ولي فكر اون نمي ذاره بخوابم. با اين اوضاعي
كه داره پيش مي ره و افزايش تعداد كاراكترهاي بلاگم فكر كنم بهتر باشه يه اسمي براشون انتخاب كنم
وگرنه طفلي اونايي كه اين پلاگ رو مي خونن سرسام مي گيرن و سرگيجه كه اين و اون يعني كي
امروز يه مسج از حامد داشتم. حامد اسم مستعار اون همكلاسيم هست كه تو ( هادي ) چشم
ديدنشو نداشتي و اولين خواستگار من دردوره كارشناسي ارشد. تازگيها دوباره سر و كله اش پيدا شده
و من ديگه مستعصل موندم چه جوري باهاش برخورد كنم كه در عين حال كه ناراحت نشه اين موضوع رو به فراموشي بسپاره. ديشب هم كه حسن همون كه تو شركتمونه مسج داد و نمي دونم چي قرار بشه
كه كيس هاي دو سال اخير دوباره آفتابي شدن. اون هم با اين اوضاع روحي خط قرمزي من كه ديگه
حوصله استرس رو نداره
امروز هم كلي به فكرش بودم از وقتي بيدار شدم تا حالا. گريه هم كه پاي ثابت مجلس بود! يادته
قبل از كات شدن يه روز بهت گفتم دلم مي خواد بدونم شش ماهه ديگه رابطه من و تو در چه حالتيه
اون وقت نمي دونستم كه شش ماه بعدش تو ديگه هيچ رد پايي در زندگي من نداري. الان هم مي گم دلم مي خواد اگه عمرم به دنيا باشه بدونم سال ديگه اين موقع تو بلاگم چي مي نويسم. خدا كنه
.......... همون احساسي كه الان به
دارم اون موقع هم شديدتر شده باشه. ده روزي نمي بينمش و نميدونم چه جوري اين روزا
رو بگذرونم. نسبي بودن زمان همينه ديگه شايد الان تو اين لحظه هايي كه من براي سپري شدنشون
دعا مي كنم كساني هم باشند كه آرزوشون اين باشه كه زمان تو اين لحظات براشون متوقف بشه
اينم از بازيهاي روزگاره ديگه
خدا كنه حالت خوب باشه تا هفته ديگه كه ايشالا مي بينمت مواظب خودت باش عزيزم
دوست دارم ... جونم

Saturday, March 17, 2007


بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنار او باشي و
بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد


اينو ليلا برام فرستاد اونم درست زماني كه دقيقا داشتم به اين موضوع فكر مي كردم! اساس حالم
گرفته. ديشب با خدا حرف زدم و گريه كردم امشب هم دوباره بايد يه وقت بگيرم برم پيشش
تنها اونه كه صحبت كردن باهاش آرومم مي كنه. بعد جريان تو طوري داغون شدم كه هرگز
فكر نمي كردم دوباره بتونم جون بگيرم ولي اين مورد احتمالا آخرين رمق منو مي گيره
تو اين نود وبوقي سال كه از خدا عمر گرفتم فقط دو نفر بودند كه با ديدنشون قلبم به شدت لرزيد
البته مي دوني كه هيچ كدومشون تو نبودي! اولي ماله ترم دوم دانشجويي منه. از اصفهان عازم تهران بودم
كه تو اتوبوس چند تا از بچه هاي پزشكي هم بودند. مني كه اصلا عادت نداشتم به پسر جماعت
نگاه كنم يهو نگام تو نگاه يكيشون گره خورد. از قيافه اش تنها چشماي عسليش يادم مونده و
اينكه اسمش علي بود. جالبش اينه كه هميشه دوست داشتم اسم همسر آيندم علي باشه
بار دوم يعني دو هفته بعدش هم باز همسفر شديم ولي اين دفعه كلي فرق مي كرد چون علي با
نگاش با لبخندش يه جورايي اين حس رو به من مي داد كه احساس متقابله و ...........اومد باهام
صحبت كرد اما نمي دونم چم شد كه يهو سرد برخورد كردم آخه مي دونيد اون موقع ها فكر مي كردم
پسراي پزشك همه بي وفا هستند و روزي به همسرشون خيانت مي كنند! اشتباه كردم از نوع وحشتناك
نتيجش هم اين شد كه تا حالا كه چندين سال از اون موقع مي گذره من كسي رو نتونسته بودم
پيدا كنم كه مثل اون به دلم بشينه تا چند ماه پيش. دقيقا يه ماه بعد از كات شدن رابطمون
باهاش آشنا شدم. دقيقا همون كيسي هست كه آرزوشو داشتم خداييش خيلي هم بهم مي آييم ولي خوب
اين دفعه هم مثل اينكه قسمت نيست و دليلش هم از اون نوع سيكرتيش هست ! يه چيز
ديگه برام مسلم شد. تا كسي پيدا نشه كه جوري بدلم بشينه كه من بتونم اين مورد رو از ياد
ببرم امكان نداره ازدواج كنم ! چون دوست ندارم به طرف مقابلم خيانت كنم. طفلي اين
آقاي مهندس امروز كه من تمام فكر و ذكرم متوجه اون بود مثل پروانه دور من مي چرخيد
دلم سوخت. اون عاشق من من عاشق تو اي روزگار
پاشم برم. كلي حرف دارم با خدا جونم. اعتراف مي كنم ديگه نايي برام نمونده
كاشكي نديده بودمش. با جريان تو كنار اومدم چون تو انتخاب من نبودي و خودت رو به زور
تو قلبم جا دادي ولي اين يكي فرق مي كنه. خدا رو شكر جايي هست كه بتونم راحت بنويسم
وگرنه دق مي كردم. راستي حالا فهميدي چرا زودتر از زماني كه انتظار داشتم يادت از دلم رفت
!

Thursday, March 15, 2007


بلاتكليفم نمي دونم ذوق كنم يا بغض
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خوب اون مسئله اي كه نگرانش بودم خدا رو شكر به خوبي ختم به خير شد و الان اوضاع رله هست
اما اون يكي ديگه نه! جميع شركت فهميدن. به شدت قاطي مي كنم وفتي يه پسر خوب و محجوب ازم
خواستگاري مي كنه و من به دلايلي البته از نوع منطقيش بهش جواب منفي مي دم. اشك ريزان هم كه
ديگه برقراره اساسي! بدبختي اين بود اون نسخه رينگ رو براي اين نمي تونستم بپيچم. خيلي حالم گرفت
طفلي يه ريز آهنگ هاي عاشقانه گوش مي ده و هر چي كاغذ و دستمال هست ريز ريز مي كنه! خدا
كنه به حق پنج تن يه كيس خوب گيرش بياد و زودتر فراموشم كنه. بدبختي اينه كه اين روزا تند تند مجبورم برم شركت و از شانس هميشه ور دستش جا گيرم بياد بشينم! خداييش هميشه براي اين جور پسرا كه به فكر ازدواج هستند و از اول بحث خواستگاري رو مطرح مي كنند احترام فوق العاده اي قائل بوده و هستم. حالا مضحك ماجرا اينه كه براي پروژم احتمالا بايد همسفر اين آقا باشم! خدا بخير بگذرونه. مي شه لطفا اگه كسي اين بلاگ رو مي خونه براي اون دعا كنه كه يه نازنين محشر گيرش بياد و منو زود زود فراموش كنه. ممنون مي شم و سپاسگزار
خوب پاشم برم كه كلي كار دارم و خوابم مياد و راستي يه حس خيلي خيلي خوشگل هم داره مياد تو قلبم ! مي دونم
امكان نداره بشه ولي نو پرابلم همين كه حسش تو وجودم هست برام كلي ارزش داره! اگرم كسي اين پست رو خوند
و متوجه جملات آخر نشد ايرادش پاي من به بزرگواري خودتون ببخشيد! تو اين خونه كوچيك يه چيزايي هم
بايد سيكرت باشه ديگه

Tuesday, March 13, 2007


هر كار كردم تو خونه بند نشدم. يادته پارسال همين موقع رفته بودم سمينار. از تو ميدان تجريش
تا برسم خونه تو باهام تلفني صحبت كردي. مي خواستي مطمئن شي كه من صحيح و سالم مي رسم خونه
امروز هم به ياد اون روز رفتم سمينار. برگشتنه بيچاره شدم. مسير يه ربعه شايدم كمتر ميرداماد تا مترو
يه ساعت طول كشيد. بعدشم يه چهل دقيقه اي تو مترو بودم از خستگي خوابم برد و چشم باز كردم ديدم
رسيدم. تموم طول مسيري كه پياده تا خونه ميومدم داشتم فكر مي كردم چقدر احساس آدم ها مي تونه
اساس تغيير كنه! امروز مطمئن شدم كه ديگه هيچ حسي بهت ندارم. با اينكه امروز بازم اومدي به يادم
اما دريغ از يه افسوس! مي دوني به نظرم آدم اگرم بخواد از زندگي يه نفر بره بيرون بهتره جوري بره
كه اون فرد تا آخر عمرش به يادش حسرت بدل بمونه نه مثل تو كه بعد فقط دو ماه تموم احساس قشنگي
كه بهت داشتم از بين رفت و ديگه نه مي خوام صدات رو بشنوم يا اگه اومدي تهران ببينمت. خنده داره كه
تو با اين كه احساس الان منو مي دوني باز داري سعي مي كني يه جوري رابطمون شروع بشه اصلا هم
به سلول هاي خاكستري مغزت فشار نمياري كه يادت بياد بارها بهت گفته بودم كه اگه من كنار بزارمت
براي ابد هست نه جاست سام دي! الان داشتم فكر مي كردم اگه عمري باشه من سال ديگه اين موقع
تو وبلاگم چي مي نويسم. يعني مي شه اوني كه الان تو فكرم هست اگه صلاحه بشه

Who Knows?

Monday, March 12, 2007


همه چيز خوب بود يا لااقل من فكر مي كردم خوب پيش مي ره
ولي نمي دونم يه دفعه آخرش چي شد! من كه كاري نكردم كه ناراحت بشه
از وقتي اومدم قاطم
تو اين هيري ويري مامان كارت عروسي دختر پسر عمم رو ميده بهم
اصلا يادم مي ره بايد ذوق كنم. حوصله مهموني و عروسي و هر چي منو بندازه تو فاميل
ندارم. بازم بحث هميشگي مياد وسط و من بايد از اون لبخند مصنوعي هام تند تند
استفاده كنم و هي قول بدم كه به شدت مشغول فكر كردن در باره ازدواجم ! زهي خيال باطل
امروز تو شركت عملا ضايع شدم نه من ٬ اون. ديگه همه فهميدن يه خبرايي هست
ديروز رو بگو رفتم اون كافي نت كه به خاطر صاحبش يه دو سه ماهي نرفته بودم
البته اين بار مصلح رفتم با يه حلقه خيلي خوشگل! پنج هزار تومن بيشتر پولش نشد
ولي خداييش خيلي نازه. اين جوري خيلي خوبه هم دست از سرت بر مي دارن هم غرورشون
جريحه دار نمي شه البته از نظر من. اين استراتژي رينگ رو من چند بار استفاده كردم
خوب جواب داده

Bache haye shahrake farhangian

رو جستجو كردم جواب نداد شايد من اشتباه تايپ كردم. راستي يه اتفاق بامزه
ديگه پسوردم تو اوركات جواب نمي ده بهم گفتن شايد هك شدم از طريق صفحه دوستم
رفتم گشت و گذار ! همه اينا به كنار باز يادم افتاد حالم گرفته خدا كنه چهارشنبه اوضاع بر وفق
مراد باشه

Hope so

Friday, March 9, 2007


آرزوهات رو يه جا يادداشت كن و يكي يكي از خدا بخواه

خدا يادش نميره

ولي تو يادت مي ره كه چيزي كه امروز داري آرزوي ديروزت بود

Thursday, March 8, 2007


لعنت به من

كسي نيست بگه نونت كم بود يا آبت ؟ ديگه پيش فالگير رفتنت چي بود

اهل فال و فالگيري نيستم. بچه ها گفتن دورهم جمع مي شيم

يه خانمه هست خوب فال مي گيره گفتم هم بچه ها رو مي بينم هم يه فالي بگيريم

براي فان جاست فان .چه مي دونستم اعصابم اين طوري خط خطي مي شه

خدا كنه اوني رو كه درباره بابام گفت واقعيت نداشته باشه

اينقدر هم تو حلقم دود سيگارشو فرو كرد نفس نمي تونم بكشم

ريه هام پر دوده. اين سيگاريها هم واسه خودشون مشكل ايجاد مي كنن هم براي بقيه

خلاصه بيشتر در مورد اعضاي خانوادم گفت تا خودم

ولي خودمونيم ها هر چي فال گرفتم با اينكه تعدادش خيلي كم بوده

و آخريش مال چند سال پيشه ولي يه وجه مشترك داشته كه همشون بهم گفتن

بخت تو رو بستن و بايد بخت گشايي بشه. امشب هم خانمه تا منو ديد

گفت بايد يه سيد پيدا كني براي گشايش بخت!آخه من نمي فهمم يعني يه عده

اونقده بيكارن كه بخت آدم رو ببندن!نمي دونم راسته يا نه.بچه ها مي گفتن

حقيقت داره و بعضي ها از روي لج يا حسادت ميرن پيش اونايي كه بخت مي بندند

و بخت يه بنده خدايي رو مي بندند!حالا اين برام مهم نيست. خدا كنه بابام طوريش
نباشه.حالا چه جوري وادارش كنم كه آزمايش خون بده.بد بختي اين بود

كه يه چيزايي رو درست مي گفت كه اساس رويش شاخ رو رو كلم حس مي كردم

واسه همين اينو كه بهم گفت پاك بهم ريختم

پاشم برم يه خورده گريه كنم البته كاملا ميوت چون ساعت سه نصفه شبه

خدا كمك كنه خيلي داغونم خيلي