
تو به من خنديدي
و نميدانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب الوده به من کرد نگاه
سيب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتي و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان ميدهد ازارم
و من انديشه کنان غرق اين پندارم
که چرا خانه ي کوچک ما سيب نداشت
( حمید مصدق )
1 comment:
خب شاید من غامض گفتم،منظورم این بود که وقتی به پختگی می رسیم می تونیم از موقعیتهای منفی هم به نفع خودمون استفاده کنیم،مثلا با یه برخورد حساب شده کاری کنیم که دشمنمون به نفعمون کار کنه،یا کسی که معمولا خیرش به کسی نمی رسه به نفع ما کاری انجام بده...مثلا ما توی محل کارمون یه منشی سن بالا داریم که عادت داره کارهایی رو که بهش می دن الکی نگه داره،ولی من تعریف از خودم نباشه طوری باهاش برخورد کردم که همیشه کار منو اول از همه و در اولین فرصت انجام می ده...نمی دونم تونستم منظورم رو برسونم؟باز اگه مفهوم نبود بگو تا توضیح بیشتری بدم
Post a Comment