Thursday, February 22, 2007


ملاك من براي ازدواج قبل از اومدنت

معتقد و نماز خون باشه آقا و باشخصيت باشه مهربون باشه

از بخت بد يا خوبم نمي دونم تو از قبل ملاك هاي من رو از طريق اين همكلاسيه

مي دونستي اونقدر هم زرنگ بودي كه دقيقا همون طوري خودت رو نشون دادي كه من دوست داشتم

اينقدر از آيات و روايات مختلف گفتي وامام علي و امام حسين و امام رضا را ياد كردي

كه من گفتم خودشه !همون كه من به اميد اومدنش كليد قلبم رو تا اون موقع به هيچكي نداده بودم

اما حالا

فقط مي خوام طرف مقابلم تعريفش از عشق هموني باشه كه تو ذهنمه

حالا اگه تحصيلات و خانوادش و ............ هم به من مي اومد كه فبها اگرم نه كه نوپرابلم

اگه يه روز يكي پيدا شه كه اونقدر كه من دوست داشتم دوسم داشته باشه حس مي كنم واقعا خوشبختم

من اونقدر عاشقت بودم كه برام مهم نبود سطح تحصيلاتت از من پايين تره مطمئن باش اگرم ازدواج مي كرديم

جوري رفتار مي كردم كه هيچ كس به خودش اجازه نده در اين مورد قضاوت كنه

تو توي يه شهر ديگه بودي و من حاضر شدم بيام شهرتون با تموم مشكلاتي كه مي دونستم در انتظاره

تو اصلا اهل هديه دادن نبودي و من برعكس عاشق هديه دادن و گرفتن بودم ولي به خاطر تو از اينم گذشتم

خانواده شما محجبه بود و خانواده من نه. به خاطر تو روسري كه سهله حاضر بودم چادر هم سرم كنم

تو حتي يه كار ثابت هم نداشتي و من گفتم اشكالي نداره كم مي خوريم قناعت مي كنيم.
زندگي همه جوره مي گذره . مي بيني من براي تو هيچي كم نذاشتم. گرچه اگه با هم ازدواج مي كرديم

بايد دعا مي كردم از آشنايان كسي تو رو نبينه چون با اون خواستگارهايي كه من رد كرده بودم

همه منتظر نشستن ببينن من منتظر كدوم شاهزاده با اسب سفيد بودم

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ميدوني اين خيلي خوبه كه آدم عاشق كسي بشه كه از همه نظر شبيه خودش باشه

هم از نظر تحصيلات هم از نظر موقعيت خانوادگي و

.....................................

كي بدش مياد چنين كيسي سر راش قرار بگيره؟

اما هميشه كه اينطور نيست و من كسي رو عاشق واقعي مي دونم كه با وجود مشكلات

و تفاوتها براي رسيدن به عشقش تلاش كنه تا موانع از ميان برن

اينكه چشم انداز آينده روشن نيست براي من دليل موجهي نيست. كي از آينده خبر داره؟

من چند مورد از اين ازدواج ها رو ديدم و خودمونيم به حال اون دخترها غبطه خوردم

تو عروسي يكي از دوستام يكي از فاميلاشون با خانمش اومده بود. باورتون مي شه خانم استاد دانشگاه آقا ديپلمه

و مغازه دار. سني ازشون گذشته بود و بچه هاشون بزرگ شده بودن. دوستم مي گفت بعد اين همه سال

هنوز عاشق و معشوقن. اون يكي دوستم با پسري ازدواج كرده كه هشت سال از خودش كوچكتره

بيا ببين چه زندگي داره. آدم كيف مي كنه يا زن عموي ريحانه كه چندين سال پيش شوهرش شب عيد فوت كرد

و اونو با دو پسر ده ساله و چهار ساله تنها گذاشت

چهار سال بعدش اين خانم سي و چهار ساله با يه مهندس معمار سي ساله كه تا حالا

ازدواج نكرده بود عروسي كرد. حالا پونزده سال از اون موقع گذشته و ريحانه مي گه

كه چقدر خوشبختن و دو تا پسر عموش چقدر با اين باباي جديد راحت و خوشن

خوش به حال دخترايي كه چنين كيس هايي گيرشون مياد

يعني مي شه منم يكي از اونا باشم
Who knows?

No comments: