Monday, February 5, 2007


مي ترسم
از
تكرار


امروز تا هفت شب جلسه دفاع بچه ها بود. اوون همكلاسيم هم اومده بود. احساس مي كنم
با اين موضوع كنار اومده يا داره سعي مي كنه كنار بياد. از نظر من كه مسئله تموم شده است
چون با اينكه فوق العاده پسر خوبيه اما به هم نمي آيم
راستي امروز همسراي دو تا از بچه ها اومده بودند. خيلي جالب بود. انتخابها يا شايدم
بخت ها بعضي وقتها منو كاملا حيرون مي كنه. اولي خيلي به شوهرش سر بود برعكس
دومي. يعني اينطور بگم تا شوهرش اومد من كلي تلاش كردم كه دهن باز خودمو جمع و جور كنم
فوق العاده بود. قد بلند خوش تيپ خوش قيافه بيشتر بهش مي اومد هنرپيشه سينما باشه تا مهندس
بعدشم فوق العاده خوش اخلاق. من خيلي خوشم اومد برخلاف خيلي پسرا كه دنبال زيبايي
هستند معلوم بود كه اين آقا بيشتر باطن طرف براش مهم بوده چون با اينكه دوست ما از نظر ظاهري بسيار معموليه ولي دختر خوب و نجيبيه

حالا رسيديم به اصل مطلب
مي ترسم ديگه چه جوري بگم. يكي از بچه هاي سال بالايي داره با رفتاراش منو مي ترسونه
پسر خوبيه منم ازش بدم نمياد ولي خوب از محبت سركار عالي وحشت تمام وجودم رو مي گيره
وقتي فكر مي كنم يه نفر ديگه بخواد وارد زندگيم شه
البته من ديگه درسم رو فوت آبم اصلا نمي ذارم كار به عشق و عاشقي بكشه سعي مي كنم
سريع تكليف رو يكسره كنم. كاشكي از اونايي بود كه اصلا به دلم نمي شست و همون اول مي گفتم
عذر مي خوام من قصد ازدواج ندارم
!
يادم مي ياد يكي از بچه ها از ما كمك مي خواست تا برنامه قراراشو براش مرتب كنيم چون تو يه روز سه تا قرار گذاشته بود. نمي دونم اينا كارشون درسته يا كساني مثل من . از همه جالب تر اين بود كه به همشون مي گفت تو اولين عشق زندگي من هستي
!

واي شنبه بعد از ظهر اونم مي ياد خدا بخير بگذرونه


No comments: