Saturday, February 3, 2007


من پذيرفتم شكست خويش را

پندهاي عاقل درويش را

من پذيرفتم كه عشق افسانه است

اين دل دردآشنا ديوانه است

مي روم از رفتن من شاد باش

از عذاب ديدنم آزاد باش


اعتراف امروز من

يه لحظه دلم هواي شنيدن صدات رو كرد

اما خوب ميدوني ديگه بدجوري عاقل شدم

باور كن امتحان كردم

ديگه نمي ذارم هيچكي با احساسم

بازي كنه حتي اگه اون

...

3 comments:

فرهاد said...

حتی اگه اون چی؟جای حساسی دیالوگ رو نا تموم گذاشتی

فرهاد said...

همین جوری به ذهنم رسید...حدس زدم شاید می خواستی بگی حتی اگه اون به پات بیفته؟

فرهاد said...

مهرناز جان تازه الان کامنتت رو خوندم..خیلی لطف کردی که این همه وقت گذاشتی و آرشیو منو خوندی...خب در مورد حرفی که زدی،آرزو حتی اگه سواد هم نداشت برام عزیز بود،چون آرزو بود...من فکر می کنم اگه به هم نرسیدیم بدون شک یه حکمتی در کار بوده...حکمتی که الان با گذشت سه سال دارم کم کم درکش می کنم...همون طور که خودت گفتی شاید اگه فاصله بین من و اون از حدی کمتر می شد،پرهای همدیگه رو می سوزوندیم...و من اینو نمی خواستم...من برعکس تو خودم انتخاب کردم که اون آرزو باشه...چون معتقدم بالاخره سنگ هم که باشی باید دست کم یکی رو در زندگیت به درستی و حقیقی دوست داشته باشی...و بدون شک همون طور که خودت اشاره کردی اون هم یه آدمه که عاری از اشتباه و خطا نیست...ولی من تصمیم گرفتم که دوستش داشته باشم و این دوست داشتن رو بی سر و صدا و فقط یرای خودم نگه می دارم چون برام حکم سر منشا روحیه و اعتماد به نفس رو داره...من اگه آرزو رو ملاقات نکرده بودم شاید هرگز کتاب نمی نوشتم و اگر هم می نوشتم شاید تا این حد روش انرژي نمی ذاشتم...می دونی به نظرم این جور دوست داشتنها همیشه می تونه بهانه ای برای خلق زیبای های جاویدان باشه...همون طوری که گفته می شه لئوناردو داوینچی تصویر مون آلیزا رو با چنین احساسی ترسیم و موندگار کرده...من هم می خوام از این دوست داشتن همین استفاده رو بکنم و نام کسانی رو که دوست داشتم ابدی کنم...ممنون از محبتت و این که عقایدت رو باهام در میون گذاشتی...دعا می کنم شما هم اون فرد رو که واقعا سزاوار چنین دوست داشتنی هست به زودی ملاقات کنید.