
من پذيرفتم شكست خويش را
پندهاي عاقل درويش را
من پذيرفتم كه عشق افسانه است
اين دل دردآشنا ديوانه است
مي روم از رفتن من شاد باش
از عذاب ديدنم آزاد باش
اعتراف امروز من
يه لحظه دلم هواي شنيدن صدات رو كرد
اما خوب ميدوني ديگه بدجوري عاقل شدم
باور كن امتحان كردم
ديگه نمي ذارم هيچكي با احساسم
بازي كنه حتي اگه اون
...
3 comments:
حتی اگه اون چی؟جای حساسی دیالوگ رو نا تموم گذاشتی
همین جوری به ذهنم رسید...حدس زدم شاید می خواستی بگی حتی اگه اون به پات بیفته؟
مهرناز جان تازه الان کامنتت رو خوندم..خیلی لطف کردی که این همه وقت گذاشتی و آرشیو منو خوندی...خب در مورد حرفی که زدی،آرزو حتی اگه سواد هم نداشت برام عزیز بود،چون آرزو بود...من فکر می کنم اگه به هم نرسیدیم بدون شک یه حکمتی در کار بوده...حکمتی که الان با گذشت سه سال دارم کم کم درکش می کنم...همون طور که خودت گفتی شاید اگه فاصله بین من و اون از حدی کمتر می شد،پرهای همدیگه رو می سوزوندیم...و من اینو نمی خواستم...من برعکس تو خودم انتخاب کردم که اون آرزو باشه...چون معتقدم بالاخره سنگ هم که باشی باید دست کم یکی رو در زندگیت به درستی و حقیقی دوست داشته باشی...و بدون شک همون طور که خودت اشاره کردی اون هم یه آدمه که عاری از اشتباه و خطا نیست...ولی من تصمیم گرفتم که دوستش داشته باشم و این دوست داشتن رو بی سر و صدا و فقط یرای خودم نگه می دارم چون برام حکم سر منشا روحیه و اعتماد به نفس رو داره...من اگه آرزو رو ملاقات نکرده بودم شاید هرگز کتاب نمی نوشتم و اگر هم می نوشتم شاید تا این حد روش انرژي نمی ذاشتم...می دونی به نظرم این جور دوست داشتنها همیشه می تونه بهانه ای برای خلق زیبای های جاویدان باشه...همون طوری که گفته می شه لئوناردو داوینچی تصویر مون آلیزا رو با چنین احساسی ترسیم و موندگار کرده...من هم می خوام از این دوست داشتن همین استفاده رو بکنم و نام کسانی رو که دوست داشتم ابدی کنم...ممنون از محبتت و این که عقایدت رو باهام در میون گذاشتی...دعا می کنم شما هم اون فرد رو که واقعا سزاوار چنین دوست داشتنی هست به زودی ملاقات کنید.
Post a Comment