Monday, January 8, 2007

رد پا


يك شب مردي خواب عجيبي ديد
اوخواب ديد دارد در كنار ساحل همراه با خدا قدم مي زند
روي آسمان صحنه هايي از زندگي او صف كشيده بود
در همه آن صحنه ها دو رديف رد پا روي شن ها ديده مي شد
كه يكي از آنها به او تعلق داشت و ديگري متعلق به خدا بود
هنگامي كه آخرين صحنه جلوي چشمش آمد ديد كه بيش از يك جفت رد پا ديده نمي شود
او متوجه شد كه اتفاقا در آن صحنه سخت ترين دوره زندگيش را از سر گذرانده است
اين موضوع او را ناراحت كرد و به خدا گفت
خدايا تو به من گفتي كه در تمام طول اين راه با من خواهي بود ولي
حالا متوجه شدم كه در سخت ترين دوره زندگيم فقط يك جفت رد پا ديده مي شود
سر در نمي آورم كه چطور درست در لحظاتي كه به تو احتياج داشتم تنهايم گذاشتي
خداوند جواب داد من تو را دوست دارم و هرگز تركت نخواهم كرد
دوره امتحان و رنج يعني همان دوره اي كه فقط يك جفت رد پا را مي بيني زماني است كه من تو را در آغوش گرفته بودم


اين متن رو از روزنامه همشهري قسمت داستانك انتخاب كردم
خودم كه خيلي دوسش دارم وهر وقت مي خونم لذت ميبرم

شما چطور؟

1 comment:

فرهاد said...

باز کامنتم پاک شد...عرض کردم مطلب زیبایی بود و من در یه گروهی از یاهو عضو هستم که از این جور مطالب زیاد برام می فرستن،مایل بودین آدرسش رو بهتون می دم تا شما هم عضو شین