Wednesday, January 31, 2007


پیوستن حضرت حر به لشکر امام حسین

حر بن يزيد چون تصميم لشگر را بر امر قتال ديد و شنيد صيحه امام حسين عليه السلام را كه مي‌فرمود

اَما مِنْ مُغيثٍ لِوَجْهِ اللهِ، اَما مِنْ ذابّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ صَلّي الله عَلَيْهِ وَ الِهِ

اين استغاثه كريمه او را از خواب غفلت بيدار كرد لاجرم به خويش آمد و رو به سوي پسر سعد آورد و گفت اي عمر آيا با اين مرد مقاتلت خواهي كرد؟ گفت بلي والله قتالي كنم كه آسانتر او آن باشد كه سرها از تن پرد و دستها قلم گردد، گفت آيا نمي‌تواني كه اين كار را از در مسالمت به خاتمت برساني؟ عمر گفت اگر كار به دست من بود چنين مي‌كردم لكن امير تو عبيدالله بن زياد از صلح ابا كرد و رضا نداد

حر آزرده خاطر از وي بازگشت و در موقفي ايستاد، قره بن قيس كه يك تن از قوم حر بود با او بود، پس حر با او گفت كه اي قره اسب خود را امروز آب دادي؟ گفت آب نداده‌ام، گفت نمي‌خواهي او را سقايت كني؟ قره گفت كه چون حر اين سخن را به من گفت به خدا قسم من گمان كردم كه مي‌خواهد از ميان حربگاه كناري گيرد و قتال ندهد و كراهت دارد از آنكه من بر انديشه او مطلع شوم و به خدا سوگند كه اگر مرا از عزيمت خود خبر داده بود من هم به ملازمت او حاضر خدمت حسين عليه السلام مي‌شدم. بالجمله حر از مكان خود كناره گر‏فت و اندك اندك به لشكرگاه حسين عليه السلام راه نزديك مي‌كرد، مهاجربن اوس با وي گفت اي حر چه اراده داري مگر مي‌خواهي كه حمله افكني؟ حر او را پاسخ نگفت و رعده و لرزش او را بگرفت، مهاجر به آن سعيد نيك اختر گفت همانا امر تو ما را به شك و ريب انداخت زيرا كه سوگند به خداي در هيچ حربي اين حال را از تو نديده بودم، و اگر از من پرسيدند كه شجاعترين اهل كوفه كيست از تو تجاوز نمي‌كردم و غير ترا نام نمي‌بردم اين لرزه و رعدي كه در تو مي‌بينم چيست؟ حر گفت بخدا قسم كه من نفس خويش را در ميان بهشت و دوزخ مخير مي‌بينم و سوگند با خداي كه اختيار نخواهم كرد بر بهشت چيزي را اگرچه پاره شوم و به آتش سوخته گردم، پس اسب خود را دوانيد و به امام حسين عليه السلام ملحق گرديد در حالتي كه دست بر سر نهاده بود و مي‌گفت بارالها به حضرت تو انابت و رجوع كردم پس بر من ببخشاي چه آنكه در بيم افكندم دلهاي اولياي ترا و اولاد پيغمبر ترا
ابوجعفر طبري نقل كرده كه چون حر به جانب امام حسين عليه السلام و اصحابش روان شد گمان كردند كه اراده كارزاردارد، چون نزديك شد سپر خود را واژگونه كرد دانستند به طلب امان آمده است و قصد جنگ ندارد، پس نزديك شد و سلام كرد

گرچه درباني ميخانه فراوان كردمكه من اين خانه به سوداي تو ويران كردم
دارم از لطف ازل منظر فردوس طمع سايه‌اي بر دل ريشم فكن اي گنج مراد

پس حر با حضرت امام حسين «ع» عرض كرد فداي تو شوم يابن رسول الله (ص) منم آن كسي كه تو را به راه خويش نگذاشتم و طريق بازگشت بر تو مسدود داشتم و ترا از راه و بيراه بگردانيدم تا بدين زمين بلاانگيز رسانيدم و هرگز گمان نمي‌كردم كه اين قوم با تو چنين كنند و سخن ترا بر تو رد كنند، قسم به خدا اگر اين بدانستم هرگز نمي‌كردم آنچه كردم. از آنچه كرده‌ام پشيمانم و به سوي خدا توبه كرده‌ام آيا توبه و انابت مرا در حضرت حق به مرتبه قبول مي‌بيني؟ آن درياي رحمت الهي در جواب حر رياحي فرمود بلي خداوند از تو مي‌پذيرد و تو را عفو مي‌دارد
هين بگير از عفو ما خط جوازروي نوميدي در اين درگه نديدغم مخور روبر كريم آورده‌اي
گفت باز آ كه در توبه است بازاي در آكه كس ز احرار و عبيدگر دو صد جرم عظيم آورده‌اي
اكنون فرود آي و بياساي، عرض كرد اگر من در راه تو سواره جنگ كنم بهتر است از آنكه پياده باشم و آخر امر من به پياده شدن خواهد كشيد. حضرت فرمود خدا ترا رحمت كند بكن آنچه داني، اين وقت حر از پيش روي امام عليه السلام بيرون شد و سپاه كوفه را خطاب كرد و گفت اي مردم كوفه مادر به عزاي شما بنشيند و بر شما بگريد اين مرد صالح را دعوت كرديد و به سوي خويش او را طلبيديد چون ملتمس شما را به اجابت مقرون داشت دست از ياري او برداشتيد و با دشمنانش گذاشتيد و حال آنكه بر آن بوديد كه در راه او جهاد كنيد و بذل جان نمائيد، پس از در عذر و مكر بيرون آمديد و به جهت كشتن او گرد آمديد و او را گريبان گير شديد و از هر جانب او را احاطه نموديد تا مانع شويد او را از توجه به سوي بلاد و شهرهاي وسيع الهي لاجرم مانند اسير در دست شما گرفتار آمد كه جلب نفع و دفع ضرر را نتواند، منع كرديد او را و زنان و اطفال و اهل بيتش را از آب جاري فرات كه مي‌آشامد از آن يهود و نصاري و مي‌غلطد در آن كلاب و خنازير و اينك آل پيغمبر از آسيب عطش از پاي درافتادند

چون حر كلام بدينجا رسانيد گروهي تير به جان او افكندند و او برگشت و در پيش روي امام عليه السلام ايستاد. اين هنگام عمر سعد (ملعون) بانگ در آورد كه اي دريد رايت خويش را پيش دار، چون علم را نزديك آورد عمر تيري در چله كمان نهاد و به سوي سپاه سيدالشهداء عليه السلام گشاد و گفت اي مردم گواه باشيد اول كسي كه تير به لشكر حسين افكند من بودم

سيد بن طاوس روايت كرده: پس از آنكه ابن سعد به جانب آن حضرت تير افكند لشكر او نيز عسكر امام حسين عليه السلام را تيرباران كردند و تير مثل باران بر لشكر آن امام مؤمنان باريد، پس حضرت رو به اصحاب خويش كرده فرمود برخيزيد و مهيا شويد از براي مرگ كه چاره‌اي از آن نيست خدا شما را رحمت كند، همانا اين تيرها رسولان قومند به سوي شماها. پس آن سعادتمندان مشغول قتال شدند و به مقدار يك ساعت با آن لشكر نبرد كردند و حمله بعد از حمله افكندند تا آنكه جماعتي از لشكر آن حضرت به روايت محمد بن ابيطالب موسوي پنجاه نفر از پا در آمدند و شهد شهادت نوشيدند



شهادت جناب قاسم بن الحسن بن علي بن ابيطالب عليهم السلام

قاسم بن الحسين عليهما السلام به عزم جهاد قدم به سوي معركه نهاد، چون حضرت سيدالشهداء عليه السلام نظرش بر فرزند برادر افتاد كه جان گرامي بر كف دست نهاده آهنگ ميدان كرده، بي‌تواني پيش شد و دست به گردن قاسم درآورد و او را در بر كشيد و هر دو تن چندان بگريستند كه در روايت وارد شده حَتّي غٌشِي عَلَيْهِما، پس قاسم گريست و دست و پاي عم خود را چندان بوسيد تا اذن حاصل نمود
پس كارزار سختي نمود و به آن صغر سن و خردسالي سي و پنج تن را به درك فرستاد. حميد بن مسلم گفته كه من در ميان لشكر عمر سعد بودم پسري ديدم كه به ميدان آمده گويا صورتش پاره ماه است و پيراهن و ازاري در برداشت و نعليني در پا داشت كه بند يكي از آنها گيسخته شده بود و من فراموش نمي‌كنم كه بند نعلين چپش بود، عمرو بن سعد ازدي گفت: به خدا سوگند كه من بر اين پسر حمله مي‌كنم و او را به قتل مي‌رسانم، گفتم سبحان الله اين چه اراده است كه نموده‌اي؟ اين جماعت كه دور او را احاطه كرده‌اند از براي كفايت امر او بس است ديگر ترا چه لازم است كه خود را در خون او شريك كني؟ گفت به خدا قسم كه از اين انديشه برنگردم، پس اسب برانگيخت و رو برنگردانيد تا آنگاه كه شمشيري بر فرق آن مظلوم زد و سر او شكافت پس قاسم به صورت بر روي زمين افتاد و فرياد برداشت كه يا عماه چون صداي قاسم به گوش حضرت امام حسين عليه السلام رسيد تعجيل كرد مانند عقابي كه از بلندي به زير آمد صفها را شكافت و مانند شير غضبناك حمله بر لشكر كرد تا به عمرو لعين قاتل جناب قاسم رسيد، پس تيغي حواله آن ملعون نمود، عمرو دست خود را پيش داد حضرت دست او را از مرفق جدا كرد پس آن ملعون صيحه عظيمي زد. لشكر كوفه جنبش كردند و حمله آوردند تا مگر عمرو را از چنگ امام عليه السلام بربايند همينكه هجوم آوردند بدن او پامال سم ستوران گشت و كشته شد. پس چون گرد و غبار معركه فرو نشست ديدند امام عليه السلام بالاي سر قاسم است و آن جوان در حال جان كندنست و پاي به زمين مي‌سايد و عزم پرواز به اعلي عليين دارد و حضرت مي‌فرمايد سوگند با خداي كه دشوار است بر عم تو كه او را بخواني و اجابت نتواند و اگر اجابت كند اعانت نتواند و اگر اعانت كند ترا سودي نبخشد، دور باشند از رحمت خدا جماعتي كه ترا كشتند

هذا يَوْم وَاللهِ كَثُرَواتِرُهُ وَ قَلَّ ناصِرُهُ

آنگاه قاسم را از خاك برداشت و در بر كشيد و سينه او را به سينه خود چسبانيد و به سوي سراپرده روان گشت در حالي كه پاهاي قاسم در زمين كشيده مي‌شد. پس او را برد در نزد پسرش علي بن الحسين عليه السلام در ميان كشتگان اهلبيت خود جاي داد، آنگاه گفت بارالها تو آگاهي كه اين جماعت مار ا دعوت كردند كه ياري ما كنند اكنون دست از نصرت ما برداشته و با دشمن ما يار شدند، اي داور دادخواه اين جماعت را نابود ساز و ايشان را هلاك كن و پراكنده گردان و يكتن از ايشان را باقي مگذار، و مغفرت و آمرزش خود را هرگز شامل حال ايشان مگردان
آنگاه فرمود اي عموزادگان من صبر نمائيد اي اهلبيت من شكيبائي كنيد و بدانيد بعد از اين روزخواري و
خذلان هرگز نخواهيد ديد


Monday, January 29, 2007


وقتي كه به هم مي رسيم سه نفريم

من٬ تو٬ عشق

از هم كه جدا مي شيم چهار نفريم

تو و تنهايي من و عذاب


خصوصي

البته كه اعتبار اين متن براي من و تو خيلي وقته
Expire
شده

شهادت حضرت اباالفضل العباس

حضرت عباس عليه السلام كه اكبر اولاد ام البنين و پسر چهارم اميرالمؤمنين عليه السلام بود و كنيتش ابوالفضل و ملقب به سقا و صاحب لواي امام حسين عليه السلام بود، چنان جمال دل آرا و طلعتي زيبا داشت كه او را ماه بني هاشم مي‌گفتند و چندان جسيم و بلند بالا بود كه بر پشت اسب قوي و فربه بر نشستي پاي مباركش بر زمين مي‌كشيدي. او را از مادر و پدر سه برادر بود كه هيچكدام را فرزند نبود. ابوالفضل عليه السلام اول ايشان را به جنگ فرستاد تا كشته ايشان را به بيند و ادراك اجر مصائب ايشان فرمايد. پس از شهادت ايشان به نحوي كه ذكر شد بعضي از ارباب مقاتل گفته‌اند كه چون آن جناب تنهائي برادر خود را ديد به خدمت برادر آمده عرض كرد اي برادر آيا رخصت مي‌فرمائي كه جان خود را فداي تو گردانم؟ حضرت از استماع سخن جانسوز او به گريه آمد و گريه سختي نمود، پس فرمود اي برادر تو صاحب لواي مني چون تو نماني كس با من نماند. ابوالفضل عليه السلام عرض كرد سينه‌ام تنگ شده و از زندگاني دنيا سير گشته ام و اراده كرده ام كه از اين جماعت منافقين خونخواهي خود كنم.حضرت فرمود پس الحال كه عازم سفر آخر گريده اي‏‏، پس طلب كن از براي اين كودكان كمي از آب، پس حضرت عباس عَلَيْه السًَلام حركت فرمود و در برابر صفوف لشكر ايستاد و لواي نصيحت و موعظت افراشته و هر چه توانست پند و نصيحت كرد و كلمات آن بزر گوار اصلاً در قلب آن سنگدلان اثر نكرد.
لاجرم حضرت عباس عَلَيْه السًَلام به خدمت برادر شتافت و آنچه از لشكر ديد به عرض برادر رسانيد.كودكان اين بدانستند بناليدند و نداي العطش العطش در آوردند، جناب عباس عَلَي‍‍ْه السًَلام بي تابانه سوار بر اسب شده و نيزه بر دست گرفت و مشگي برداشت و آهنگ فرات نمود شايد كه آبي به دست آورد.پس چهار هزار تن كه مو كل بر شريعة فرات بودند دور آن جناب را احاطه كردند و تيرها به چلة كمان نهاده و به جناب او انداختند
و از هر طرف كه حمله مي كرد لشكر را متفرق مي ساخت تا آنكه به روايتي هشتاد تن را به خاك هلاك افكند، پس وارد شريعه شد و خود را به آب فرات رسانيد چون از زحمت گير و دار و شدت عطش جگرش تفته بود خواست آبي به لب خشك تشنة خود رساند دست فرا برد و كفي از آب برداشت تشنگي سيدالشهداء عَلَيْه السلام و اهلبيت او را ياد آورد ‌آب را از كف بريخت
مشگ را پر آب نمود و بر كتف راست افكند و از شريعه بيرون شتافت تا مگر خويش را به لشكرگاه برادر برساند و كودكان را از زحمت تشنگي برهاند. لشكر كه چنين ديدند راه او را گرفتند و از هر جانب او را احاطه كردند، و آن حضرت مانند شير غضبان بر آن منافقان حمله مي‌كرد و راه مي‌پيمود. ناگاه نوفل الارزق و به روايتي زيدبن ورقاء كمين كرده از پشت نخلي بيرون آمد و حكيم بن طفيل او را معين گشت و تشجيع نمود پس تيغي حواله آن جناب نمود آن شمشير بر دست راست آن حضرت رسيد و از تن جدا گرديد، حضرت ابوالفضل عليه السلام جلدي كرد و مشك را بدوش چپ افكند و تيغ را به دست چپ داد و بر دشمنان حمله كرد
پس مقاتله كرد تا ضعف عارض آن جناب شد، ديگر باره نوفل (لعين) و به روايتي حكيم بن طفيل لعين از كمين نخله بيرون تاخت و دست چپش را از بند بينداخت
و مشگ را به دندان گرفت و همت گماشت تا شايد آب را به آن لبان تشنگان برساند وناگاه تيري بر مشگ آب آمد و آب آن بريخت و تير ديگر بر سينه‌اش رسيد و از اسب در افتاد
پس فرياد برداشت كه اي برادر مرا درياب، به روايت مناقب ملعوني عمودي از آهن بر فرق مباركش زد كه به بال سعادت به رياض جنت پرواز كرد. چون جناب امام حسين عليه السلام صداي برادر شنيد، خود را به او رسانيد ديد برادر خود را در كنار فرات با تن پاره پاره و مجروح با دستهاي مقطوع در حديثي از حضرت سيد سجاد عليه السلام مرويست كه فرمودند خدا رحمت كند عمويم عباس را كه برادر را بر خود ايثار كرد و جان شريفش را فداي او نمود تا آنكه در ياري او دو دستش را قطع كردند و حق تعالي در عوض دو دست او دو با ل به او عنايت فرمود كه با آن دو بال با فرشتگان در بهشت پرواز مي‌كند و از براي عباس عليه السلام در نزد خدا منزلتي است در روز قيامت كه مغبوظ جميع شهداء است و جميع شهداء را آرزوي مقام اوست
نقل شده كه حضرت عباس عليه السلام در وقت شهادت سي و چهار ساله بود و آنكه ام البنين مادر جناب عباس عليه السلام در ماتم او و برادران اعياني او بيرون مدينه در بقيع مي‌شد و در ماتم ايشان چنان ندبه و گريه مي‌كرد كه هر كه از آنجا مي‌گذشت گريان مي‌گشت، گريستن دوستان عجيبي نيست مروان بن الحكم كه بزرگتر دشمني بود خاندان نبوت را چون ام البنين عبور مي‌كرد از اثر گريه او گريه مي‌كرد

محل دفن حضرت عباس

قبرحضرت عباس(ع) نزديك محل شهادتش كنار شريعه فرات است،حضرت ابوالفضل(ع) لحظه
شهادت سي وچهار سال سن داشت. حسينايشان كتابي مخصوص حضرت عباس(ع) مي نويسد و زمانيكه جناب عمادزاده به عتبات عاليات تشريف مي برد خدّام مرقد حضرت ابوالفضل(ع) از ديدنشانبخاطر كتابي كه راجع به حضرت عباس(ع) نوشته است خوشحال مي شوند لذا خدّام به او احترام زيادي مي گذارند حتي به ايشان اجازه مي دهند تا قبر حضرت را براي او باز كند و ايشان به زير جايگاه تصريح حضرت بروند. خدّام مي گفتند: جايگاه را فقط براي بزرگان باز مي كنيم و اين جايزه توست كه براي حضرت عباس(ع) زحمت كشيدي. وقتي عمادزاده به كنار قبر مي رود چاله اي را كنار مرقد حضرت مي بيند كه داخل چاله را آب گرفته است، عمادزاده از خدام مي پرسد: چرا اينجا چاله اي است كه درونش را آب گرفته است؟ خدام گفتند: مرقدحضرت كنار فرات است و سطح زمين با آب زياد فاصله ندارد لذا ما چاله اي كنديم تا داخل قبر را آب نگيرد. ببينيد چقدر دردناك است چون حضرت زمان شهادت آب نخورند و آب هم تا كنار حضرت مي آيد ولي داخل قبر نمي تواند برود. سپس عمادزاده مي گويد: حالا كه لطفي شامل حال من شده است، دو ركعت نماز هم كنار قبر حضرت بخوانم كه ركعت دوم در قنوت چشمم به مرقد حضرت افتاد، ديدم حضرت با وجود قد رشيدي كه داشته چقدر مرقد كوچكي دارد (مانند قبر طفلي مي ماند) لا حول و لا قوه بالله العلي العظيم. نمي دانم اين چه رابطه اي است كه بعد از قرنها ذكر كربلا، حضرت ابا عبدالله(ع) و اباالفضل العباس(ع) و ... اشك از رخسارمان سرازير مي گردد؛ وقتي دست ميوه دل علي(ع) وجود مقدس ابالفضل(ع) را قطع مي كنند، دشمنان جرأت مي يابند و به سوي ايشان حمله مي كنند، تيري به چشم مباركش مي زنند و آقا ديگر نمي بيند، از طرفي هم دست ندارد كه تير را بيرون بياورد؛ زانوها و پاهايش را جمع مي كند و تير را از چشم خود خارج مي كند، خون چشم آقا را فراگرفته است، جايي را نمي بيند، دشمنان به او شمشير مي زنند حضرت كه هيچوقت مولايش را برادر صدا نمي كرد فرياد مي زند: يا اخا ادرك اخا لا يوم كيومك

يا ابا عبدالله

www.ememhossein.com

Sunday, January 28, 2007


روزي كه دلم پيش دلت بود گرو دستان مرا سخت فشردي كه مرو

روزي كه دلت به ديگري مايل گشت كفشان مرا جفت نمودي كه برو



خصوصي

يه وقت خداي نكرده فكر نكني خيلي نامردي! اينا فقط از بزرگواريه شما بود


Saturday, January 27, 2007

در بيان شهادت حضرت علی اکبر
مادر آنجناب ليلي بنت ابي مره بن عروه بن مسعود ثقفي است، و عروه بن مسعود يكي از سادات اربعه در اسلام و از عظماي معروفين است و او را مثل صاحب يس و شبيه‌ترين مردم به عيسي بن مريم گفته‌اند. و علي اكبر عليه السلام جواني خوش صورت و زيبا در طلاقت لسان و صباحت رخسار و سيرت و خلقت اشبه مردم بود به حضرت رسالت صلي الله عليه و آله شجاعت از علي مرتضي عليه السلام داشت، و به جميع محامد و محاسن معروف بود. آن نازنين جوان عازم ميدان گرديد، و از پدر بزرگوار خود رخصت جهاد طلبيد، حضرت او را اذن كارزار داد. علي عليه السلام چون به جانب ميدان روان گشت آن پدر مهربان نگاه مأيوسانه به آن جوان كرد و بگريست و محاسن شريفش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت
اي پروردگار من گواه باش بر اين قوم هنگامي كه به مبارزت ايشان مي‌رود جواني كه شبيه‌ترين مردم است در خلقت و خلق و گفتار با پيغمبر تو، و ما هر وقت مشتاق مي‌شديم به ديدار پيغمبر تو نظر به صورت اين جوان مي‌كرديم، خداوندا بازدار از ايشان بركات زمين را و ايشان را متفرق و پراكنده ساز و در طرق متفرقه بيفكن ايشان را و واليان را از ايشان هرگز راضي مگردان چه اين جماعت ما را خواندند كه نصرت ما كنند چون اجابت كرديم آغاز عداوت نمودند و شمشير مقاتلت بر روي ما كشيدند
آنگاه بر ابن سعد (ملعون) صيحه زد كه چه مي‌خواهي از ما، خداوند قطع كند رحم ترا و مبارك نفرمايد بر تو امر ترا و مسلط كند بر تو بعد از من كسي را كه ترا در فراش بكشد براي آنكه قطع كردي رحم مرا و قرابت مرا با رسول خدا صلي الله عليه و آله مراعات نكردي، پس به صوت بلند اين آيه مباركه را تلاوت فرمود
اِنَّ اللهَ اصْطفي آدمَ وَ نُوحاً وَ الَ اِبراهيمَ وَ الَ عِمرانَ عَلي العالمينَ ذُرِيّهً بَعضُها مِن بَعضٍ وَ اللهُ سَميعٌ علَيمٌ.
و از آن سوي جناب علي اكبر عليه السلام چون خورشيد تابان از افق ميدان طالع گرديد و عرصه نبرد رابه شعشه طلعتش كه از
جمال پيغمبر(ص) خبر مي‌داد منور كرد
پس حمله كرد، و قوت بازويش كه تذكره شجاعت حيدر صفدر مي‌كرد در آن لشكر اثر كرد
اَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيًّاَضْرِبُكُمْ بِالسَّيْفِ حَتّ يَنْثَيوَلا يَزالُ الْيَوْمَ اَحْمي عْنَ اَبي
همي حمله كرد و آن لئيمان شقاوت انجام را طعمه شمشير آتشبار خود گردانيد. بهر جانب كه روي مي‌كرد گروهي را به خاك هلاك مي‌افكند، آنقدر از ايشان كشت تا آنكه صداي ضجه و شيون از ايشان بلند شد، اين وقت حرارت آفتاب و شدت عطش و كثرت جراحت و سنگيني اسلحه او را به تعب درآورد، علي اكبر عليه السلام از ميدان به سوي پدر شتافت. عرض كرد كه اي پدر تشنگي مرا كشت و سنگيني اسلحه مرا به تعب عظيم افكند آيا ممكن است كه بشربت آبي مرا سقايت فرمايي تا در مقاتله با دشمنان قوتي پيدا كنم؟ حضرت سيلاب اشك از ديده باريد و فرمود واغوثاه اي فرزند مقاتله كن زمان قليلي پس زود است كه ملاقات كني جدت محمد صلي الله عليه و آله را پس سيراب كند ترا به شربتي كه تشنه نشوي هرگز و در روايت ديگر است كه فرمود اي پسرك من بياور زبانت را پس زبان علي را در دهان مبارك گذاشت و مكيد و انگشتر خويش را بدو داد و فرمود كه در دهان خود بگذار و برگرد به جهاد
پس خويشتن را در ميان كفار افكند و از چپ و راست همي زد و همي كشت تا هشتاد تن را به درك فرستاد، اين وقت مره بن منقذعبدي لعين فرصتي به دست كرده شمشيري بر فرق همايونش زد كه فرقش شكافته گشت و از كارزار افتاد. و موافق روايتي مره بن منفذ چون علي اكبر عليه السلام را ديد كه حمله مي‌كند و رجز مي‌خواند، گفت گناهان عرب بر من باشد اگر عبور اين جوان از نزد من افتاد پدرش را به عزايش نشانم، پس همينطور كه جناب علي اكبر عليه السلام حمله مي‌كرد به مره به منقذ برخورد مره لعين نيزه بر آن جناب زد و او را از پا در آورد. و به روايت سابقه پس سواران ديگر نيز علي (ع) را به شمشيرهاي خويش مجروح كردند تا يك باره توانائي از او برفت دست در گردن اسب در آورد و عنان رها كرد اسب او را در لشكر اعداء از اين سوي بدان سوي مي‌برد و بهر بيرحمي كه عبور مي‌كرد زخمي بر علي (ع) مي‌زد تا اينكه بدنش را با تيغ پاره پاره كردند
و به روايت ابوالفرج همينطور كه شهزاده حمله مي‌كرد بر لشكر تيري به گلوي مباركش رسيد و گلوي نازنينش را پاره كرد. آن جناب از كار افتاد و در ميان خون خويش مي‌غلطيد و در اين اوقات تحمل مي‌كرد، تا آنگاه كه روح به گودي گلوي مباركش رسيد و نزديك شد كه به بهشت عنبر سرشت شتابد صدا بلند كرد: يا اَبَتاه عَلَيْكَ مِنّيِ السًّلامُ هذا جَدّي رَسُولُ اللله يَقْرَؤُكَ السَّلام وَ يَقُولُ عَجّلِ الْقُدُومَ اِلَيْنا
و به روايت ديگر ندا كرد: يا اَبَتاه هذا جَديّ رَسُولُ اللهِ صَلّي اللهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ قَدْسَقاني بِكَاْسِهِ الاَوْفي شَرْبَه لااَضْمَأ بَعْدَها اَبَداً وَ هُوَ يَقُولُ العَجَلَ العَجَلَ فَاِنَّ لَكَ كَاساً مَذْخوُرَه حَتّي تَشْرِيَهَا السّاعَه. يعني اينك جد من رسول خدا صلي الله عليه و آله حاضر است و مرا از جام خويش شربتي سقايت فرمود كه هرگز پس از آن تشنه نخواهم شد و مي‌فرمايد: اي حسين تعجيل كن در آمدن كه جام ديگر از براي تو ذخيره كرده‌ام تا در اين ساعت بنوشي پس حضرت سيدالشهداء عليه السلام بالاي سر آن كشته تيغ ستم و جفا آمد، به
و فرمود خدا بكشد جماعتي را كه ترا كشند، چه چيز ايشان را جري كرده كه از خدا و رسول نترسيدند و پرده حرمت رسول را چاك زدند، پس اشگ از چشمهاي نازنينش جاري شد و گفت: اي فرزند عَلَي الدُنيا بَعَدَكَ العفَا بعد از تو خاك بر سر دنيا و زندگاني دنيا
شيخ مفيد ره فرموده اين وقت حضرت زينب سلام الله عليها از سراپرده بيرون آمد و با حال اضطراب و سرعت به سوي نعش جناب علي اكبر مي‌شتافت و ندبه بر فرزند برادر مي‌كرد، تا خود را به آن جوان رسانيد و خويش را بر روي او افكند، حضرت سر خواهر را از روي جسد فرزند خويش بلند كرد و به خيمه‌اش بازگردانيد و رو كرد به جوانان هاشمي و فرمود كه برداريد برادر خود را پس جسد نازنينش را از خاك برداشتند و در خيمه‌اي كه در پيش روي آن جنگ مي‌كردند گذاشتند

http://www.emamhossein.com/

Friday, January 26, 2007


زياد اهل مهموني رفتم نيستم ولي اين دوره هاي دوستانه رو دوست دارم
ماهي يه بار شايدم دو ماه يه بار با بچه هاي دوران راهنمايي و دبيرستان
يا مي ريم تريا يا مثل دفعه قبل يا امروزخونه يكي ازبچه ها جمع مي شيم و
ديداري تازه مي كنيم. از لحاظ فكري بهشون زياد نزديك نيستم
اما هر بار كلي چيز تازه ياد مي گيرم .تو راهنمايي و دبيرستان هم كلا باهاشون فرق داشتم
سر بزير و آروم كه اصلا نمي دونستم آدم چطور مي تونه با پسري دوست بشه
در حاليكه اينا از راهنمايي براي خودشون برنامه داشتن
يه جورايي امروز ناراحت شدم
يكي از بچه ها كه شوهرش تازه فوت كرده سريعا داره جاي اون خدا بيامرز و پر مي كنه
خدا رحمتش كنه آقاي فوق العاده خوب و نجيبي بود .اين دوست من خانواده خيلي معمولي داشت
و از صدقه سر اين آقا به كلي پول و ثروت رسيد هر وقت هم ما رو مي ديد
مي گفت من به خاطر پول زنش نشدم اما مطمئن بودم راست نمي گه
مگه ميشه يكي عاشقانه يه نفر ديگه رو دوست داشته باشه اون وقت اوايل ازدواج بره و
با پسرا ي غريبه چت كنه تازه به نظرم يه زن اگه عاشق شوهرش باشه اگه نگم تا آخر عمر
حداقل يكي دو سال نمي تونه فكر كنه كه يكي ديگه بياد جاي اونو پر كنه. طفلكي پسرش
غم بي پدري يه ور ازدواج مجدد مادر داغونش مي كنه .آخ بدترين قسمت مراسم
گير دادن به من بود. آخه بچه ها جريان تو رو كه نمي دونن. چه شانسي اوردم من! دقيقا وقتي مي خواستم
اونا رو در جريان بذارم همه چيز بهم خورد. هي پيله كردن پس اوون استاده چي شد؟ حالا چي بگم ؟ بگم به خاطر تو!!!!!! اينقدرسر سنگين برخورد كردم كه بنده خدا مودبانه راهش و كشيد و رفت
حالا هم هر وقت منو مي بينه البته خيلي به ندرت چون ديگه كمتر مي رم دانشگاه
فقط نگا مي كنه لابد پيش خودش فكر مي كنه من در تهيه و تدارك مراسم ازدواجم هستم! مي بيني
كلا از زواياي مختلف بهم ضربه زدي
منم مجبورشدم الكي بهونه بيارم و براي اون استاد بيچاره عيب و ايراد بتراشم كه دوستان قانع بشن
و دست از سرم بردارند
راستي يه كشف مهم كردم! يه اتفاق خاصي پراي پسراي ايراني افتاده
مي دوني براي بار چندمه كه مي بينم يه خانم مطلقه يا بيوه با يه پسر ازدواج كرده يعني پسري كه قبلا ازدواج نكرده بوده! و تعداد اين ازدواج ها روز به روزبيشتر مي شه بعدش آمار دختران مجرد هم سير صعودي داره
من كه سر در نمي آرم. بعضي از بچه ها به شوخي مي گن بريم ازدواج كنيم حالا
با هركي كه شد بعدش جدا شيم تا يكي از اين موردهاي تاپ هم نصيب ما بشه
عجب زمونه اي شده

Thursday, January 25, 2007


ميگن چرا وقتي از پيش تو ميره ناراحت مي شي

چرا وقتي با يكي ديگه هست اشك مي ريزي

چرا در حسرتشي با اينكه همش ناراحتت مي كنه

چرا از عالم بريدي و چسبيدي به كسي كه از يه نفرم نمي گذره

چرا در برابر توهين سكوت مي كني

فرياد مي زنم چون


دوستش دارم

دركت مي كنم
منم همين طور بودم
اصلا انگار اين متنو از زبون من نوشتند
اما يه سال ديرتر
Remember
اوني كه واقعا دوست داشته باشه
هيچ وقت نمي ذاره تو حتي يكي از جمله هاي
بالا رو تجربه كني
Believe me

Wednesday, January 24, 2007


لحظه ها را گذرانديم كه به خوشبختي برسيم

غافل از آنكه لحظه ها همان خوشبختي بودند


دكتر علي شريعتي


Tuesday, January 23, 2007


تجربه بهم ثابت كرده كه وقتي قراره اتفاقي بيفته ميفته حالا چه ما بخوايم چه نخوايم
همين امروز مثلا
بالاخره رسيد. چه كار مي تونم بكنم چي مي تونم بگم
اونچه كه فقط برام مونده كلي شرمندگي از خد است. مي دوني چند بار يه كار كرد رابطمون قطع شه
اما من التماسش كردم به ائمه مختلف قسمش دادم كه تو رو از من نگيره. يه لحظه هم سلول هاي
خاكستري مغزم رو به كار ننداختم كه خداي مهربوني كه تو سخت ترين شرايط باهات بوده
اين دفعه هم مي خواد كمكت كنه
اعتراف مي كنم
هر بار كه تو زندگيم خواستم خودم سكان داري كنم نتيجش اين شده

شرمندتم خدا جوون

Monday, January 22, 2007



خوردن غبطه اصولا ضرر داره
اما چي كار كنم دسته خودم نيست كه
دو تا خانم هستند كه من حسرت به دل ازدواجشونم
يكي جوليتا ماسينا همسر فدريكو فليني كه حتما معرف حضورتون هست
با اون بازي بياد ماندنيش در فيلم جاده
ديگري هم همسر
Perry Como
خواننده شهير ساليان پيش ايالات متحده
هر دو زوج در جواني با عشق زندگي مشتركشون رو شروع كردند و تا پايان عمر به
سوگند مقدسشون وفادار موندند
در عرصه موسيقي و سينما كه شنيدن خبر ازدواج هاي متوالي
عادت ديرينه اي است اين پديده اي كم ياب تلقي مي شه

روحشان شاد


هميشه فكر مي كردم وقتي به كسي يا چيزي فكر مي كني
شب مياد به خوابت
اما ديشب فهميدم مثل خيلي چيزاي ديگه در اين مورد هم استثنا وجود داره
ديگه خيلي وقته از اون شبايي گذشته كه بياد تو چشمامو مي بستم
و كلي التماس و درخواست از خدا كه بياي تو خوابم
ديشب تو خواب بهم زنگ زدي
صدات اون روزا
قشنگترين طنين بود برام ولي حالا

!

بيدار شدم ناخوداگاه دست زدم به گوشام
نه سايزش تغيير نكرده بود. نفس راحتي كشيدم
نشونه خوبيه
I am sure

Sunday, January 21, 2007


براي عشق تو تو قلبم سه تا كوه ساختم

اولي كوه وقار دومي كوه صداقت

سومي هم كوهي كه هر وقت فهميدم دوستم نداري

از بالاش بندازمت پايين


Saturday, January 20, 2007



بس كه ديوار دلم كوتاه است

هر كه از كوچه تنهايي ما مي گذرد

به هواي هوسي

سركي مي كشد و مي گذرد



براي كشف اقيانوسهاي جديد

بايد شهامت ترك ساحل آرام را داشته باشي

تولستوي

Friday, January 19, 2007

هفت نصيحت از مولانا


گشاده دست باش، جاري باش، كمك كن مانند رود

با شفقت و مهربان باش مانند خورشيد

اگر كسي اشتباه كرد آن را بپوشان مانند شب

وقتي عصباني شدي خاموش باش مانند مرگ

متواضع باش و كبر نداشته باش مانند خاك

بخشش و عفو داشته باش مانند دريا

اگر ميخواهي ديگران خوب باشند خودت خوب باش مانند آیینه

Wednesday, January 17, 2007


Tuesday, January 16, 2007


من اعتراض دارم

اين روزا همش اتفاقاتي مي افته كه تو رو يادم ميندازه
انگار تموم اونايي كه تو اين مدت كارشناسي ارشد يه جورايي گير بودند و من
خيلي وقت بود ازشون خبر نداشتم سر و كلشون يكي يكي پيدا مي شه
اون از اون روز٬ اين از امروز٬ خدا فردا رو بخير كنه

مي دوني امروز كيو ديدم؟
رفته بودم براي جلسه دفاع دكتري يكي از بچه ها يهو در باز شد اون اومد تو
خواستم بگم حالا كه اومدي ديگه خاطرات رو با خودت نيار تو
مي دوني چند وقت به خاطر تو پامو تو هيچ سميناري نذاشتم
چون مي ترسيدم اين آقا رو ببينم٬سلام كنه٬ جواب سلامشو بدم و تو ناراحت شي

امروز خيلي دلم براش سوخت
خوب تقصير من كه نبود٬ كلا گيرنده هام ضعيف كار مي كنه
باور كن يه دختر چارده پونزده ساله بود مي فهميد كه اين آقا عمدا كلي راه رو باهاش اومده
تا يه جورايي بحث رو به امر خير ختم كنه٬ اون وقت باعث خجالت ! من نفهميدم
بنده خدا كار ادامه تحصيل دكتراش در انگلستان هم جور شده بوده اما به خاطر من
كه گفتم دور از خانوادم نمي شم چون الان وقتيه كه اونا بهم نياز دارن ٬ تصميمشو عوض كرد
حالا اينجا درس مي خونه. الانم احساسش به من در حد تنفره. خوب اون روز من فقط
نظر خودمو گفتم اصلا هم منظور ايشون رو درك نكرده بودم و گرنه همون جا يه جوري
مي فهموندم كه جوابم چيه. طفلكي حالا حالا ها موندگار شد چون تعهد خدمت هم بهش مي خوره خدا كنه اين يكي هم خوشبخت بشه و يه دختر خوب گيرش بياد و سيگارشم ترك كنه

يه كشف مهم كردم! خيلي مهمه زن و شوهر از نظر ظاهري هم به هم بيان
امروز خانم اين دانشجو كه دفاع كرد هم اومده بود. به نظرمن كه خوب بود ولي همه
مي گفتند اصلا به هم نميان و شوهره خيلي به زنش سره
ولي هر چي بود خيلي با سليقه بود كلي هم شيريني خونه اي خوشمزه خورديم
جاي شما خالي

Sunday, January 14, 2007


امشب از اون شباست مي دونم
خستم اما خوابم نمي بره
بالاخره امروز پروپوزالم رو تحويل مدير گروه دادم
خيلي اتفاقي موضوع پايان نامم عوض شد براي همين
هم يه ترم كارم عقب افتاد. البته خدا رو شكر يه كار
به قول بچه ها توپه كه اگه ايشالا درست انجام شه
مي تركونه! تا حالا تو ايران انجام نشده
و تو دنيا پنجمين كاره. همين هم منو مي ترسونه كه نتونم
از پسش برام و اين يعني بيچارگي مطلق
!
ديروز و دوست داشتم
رفتم سايت از همين چها ر تا مقاله كه هست
پرينت بگيرم ديدم پشت كامپيوتر نشسته
ذوق كردم اساس
خيلي وقت بود كه دلم مي خواست ببينمش و يه جورايي از دلش
در بيارم. خيلي باهاش تند بر خورد كرده بودم
خوب چه كار كنم وقتي خجالت مي كشم يهو تند مي شم دست خودم كه نيست
اون بنده خدا خيلي مودب و متين صحبت كرد و من كه از خجالت
سرخ شده بودم همش حس مي كردم كه الانه كه قلبم بياد تو دهنم
يه خورده تند صحبت كردم بعدش هم به خودم لعنت فرستادم
كه چرا بحث ازدواج كه مي شه اين طور هول مي شم
بعضي وقتها فكر مي كنم كه اگه منم مثل خيليا با چند نفر دوست بودم
براي يه صحبت معمولي اينقدر دستپاچه نمي شدم
بعدشم ياد تو مي افتم و با خودم مي گم اگه اون مثل تو زرنگ بود
...............................
مي دوني فكر مي كنم همكلاسي هاي دانشگاه اصفهان اگه بشناسنت بهت مدال ميدن
باور كن
اونا فكرشم نمي كنن من خجالتي كه هميشه سرمو مينداختم پايين مي رفتم سر كلاس و بر مي گشتم خوابگاه
بالاخره يكي رو به خلوت دلم راه دادم والبته ايشون هم بزرگواري كردند و
ييهو! اون خونه كوچيك رو خاكستر كردند
وقتهايي هم كه فلسفه خونم مي ره بالا مثل امشب
با خودم مي گم نكنه آه كساني مثل اين همكلاسيم بود
كه منو گرفت و تو رو سر راهم قرار داد. يادت مي آد چقدر ازش بدت مي اومد
چون دوستت ( اون يكي همكلاسيم) جريان خواستگاري رو بهت گفته بود
چقدرهم عصباني مي شدي وقتي مي فهميدي جواب سلامشو دادم
اگه شنبه بودي چه كار مي كردي
!
اين دفعه ديگه خودمو قايم نكردم. رفتم جلو سلام كردم
و منتظر موندم كه پرينتشو بگيره. اولش درباره درس و پايان نامه حرف زد
بعد كم كم حس كردم داره صحبتو مي بره به سمت ازدواج كه خيلي مودبانه و آروم بحث و عوض كردم
متوجه شد اما اين دفعه فكر نكنم ناراحت شده باشه آخه رفتارم اصلا خشن نبود
خدا كنه يه دختر خيلي خيلي خوب گيرش بياد و دوتايي
Live happily ever after
آخه لياقتشو داره
آخ باز چشمم به اين تقويم خورد. اين سه بهمن بياد و بره اعصاب ندارما
مردم سال تا سال صبر مي كنند يه روز بياد به خاطرش جشن بگيرند و شادي كنند
اون وقت طفلي من بايد زانوي غم به بغل بگيرم براي استقبال از
سالگرد دراز شدن گوشام

Saturday, January 13, 2007



يادت باشه

دنيا گرده

هروقت احساس كردي آخرشه

شايد نقطه شروع باشه


Friday, January 12, 2007


زندگي زيباست نه به زيبايي حقيقت

حقيقت تلخ است نه به تلخي جدايي

جدايي سخت است نه به سختي تنهايي



Thursday, January 11, 2007

باور من



عاشق شدن با ضعف بينايي و دراز شدن گوشها رابطه مستقيم داره



در گوشي

دلم نمي خواد بياد

دوازده روز مونده فقط

خودم توتقويم ديدم

Wednesday, January 10, 2007

شاهد و شمع


شاهدي گفت به شمعي كامشب در و ديوار مزين كردم
ديشب از شوق نخفتم يكدم دوختم جامه و بر تن كردم
دو سه گوهر ز گلوبندم ريخت بستم و باز به گردن كردم
كس ندانست چه سحر آميزي به پرند از نخ و سوزن كردم
صفحه كارگه از سوزن و گل بخوشي چون صف گلشن كردم
تو بگرد هنر من نرسي زانكه من بذل سر و تن كردم
شمع خنديد كه بس تيره شدم تا ز تاريكيت ايمن كردم
پي پيوند گهرهاي تو بس گهر اشك بدامن كردم
گريه ها كردم چون ابر بهار خدمت آن گل و سوسن كردم
خوشم از سوختن خويش از آنك سوختم بزم تو روشن كردم
گرچه يك روزن اميد نماند جلوه ها بر در و روزن كردم
تا تو آسوده روي در ره خويش خوي با گيتي رهزن كردم
تا فروزنده شود زيب و زرت جان ز روي و دل از آهن كردم
خرمن عمر من ار سوخته شد حاصل شوق تو خرمن كردم
كارهاييكه شمردي بر من تو نكردي همه را من كردم

Monday, January 8, 2007

رد پا


يك شب مردي خواب عجيبي ديد
اوخواب ديد دارد در كنار ساحل همراه با خدا قدم مي زند
روي آسمان صحنه هايي از زندگي او صف كشيده بود
در همه آن صحنه ها دو رديف رد پا روي شن ها ديده مي شد
كه يكي از آنها به او تعلق داشت و ديگري متعلق به خدا بود
هنگامي كه آخرين صحنه جلوي چشمش آمد ديد كه بيش از يك جفت رد پا ديده نمي شود
او متوجه شد كه اتفاقا در آن صحنه سخت ترين دوره زندگيش را از سر گذرانده است
اين موضوع او را ناراحت كرد و به خدا گفت
خدايا تو به من گفتي كه در تمام طول اين راه با من خواهي بود ولي
حالا متوجه شدم كه در سخت ترين دوره زندگيم فقط يك جفت رد پا ديده مي شود
سر در نمي آورم كه چطور درست در لحظاتي كه به تو احتياج داشتم تنهايم گذاشتي
خداوند جواب داد من تو را دوست دارم و هرگز تركت نخواهم كرد
دوره امتحان و رنج يعني همان دوره اي كه فقط يك جفت رد پا را مي بيني زماني است كه من تو را در آغوش گرفته بودم


اين متن رو از روزنامه همشهري قسمت داستانك انتخاب كردم
خودم كه خيلي دوسش دارم وهر وقت مي خونم لذت ميبرم

شما چطور؟

Sunday, January 7, 2007


يه آسمون گلهاي ياس و ميخك

يه دريا عشق و اشتياق و پولك

يه حس عاشق و يه قلب بي قراره كوچك

فقط مي خواد بگه كه پيشاپيش

عيد غدير مبارك

Saturday, January 6, 2007

من آنچنان ذوق نوشتن ندارم
يه زماني تو دوران راهنمايي انشام بيست
بود و همه از سبك نوشتنم تعريف مي كردند
اما نمي دونم چي شد كه ادامه ندادم
يعني يه جورايي ديگه حسش نبود
حالا پشيمونم چون اگه ادامه داده بودم براي نوشتن
چند خط كه تاثير گذار باشه اينقدر در نمي موندم


جريان اينه كه يه پسره هفده سال به نام حمزه در آستانه اعدامه
جريان كاملشو مي تونيد تو سايت نيك صالحي بخونيد
اون جور كه من برداشت كردم از ترس اونايي كه فكر مي كرده تو جريان يه
دعوا بهش آسيب برسه با يه چاقو كه رو زمين افتاده بوده
يه ضربه مي زنه به پسري به اسم مهدي كه باعث مي شه طرف فوت كنه
حالا خانواده مهدي به گرفتن ديه راضي شدند اما شصت ميليون مي خوان
باباي حمزه كارگره و سرپرست هفت هشت تا بچه
مادرش هم فوت كرده امشب كلي ذوق كردم وقتي فهميدم مامان پولي رو كه
از صدقه هاش كنار مي ذاره و هر دفعه به يه موسسه مي ده مي خواد به حمزه بده
مبلغ خيلي زيادي نيست اما خوب قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود
تا حالا يازده ميليون جور شده
اگه مي تونيد كمك كنيد لطفا به واحد مددكاري كانون اصلاح و تربيت مراجعه كنيد
شماره تلفن كانون اصلاح و تربيت
٤٤٣١٤٢٤٩
داخلي
٢٥٦
واحد مددكاري پسران
آدرس
شهرزيبا ٬ خيابان كانون ٬ كانون اصلاح و تربيت
متاسفانه شماره حسابي هم ندارند و كمكها را به صورت حضوري
مي پذيرند بعد صورت جلسه مي كنند
به نظرم داشتن يه شماره حساب ضروريه
خيلي سخته مثلا يه نفر از شرق تهران بخواد اين همه راه بياد تا غرب. ايشالا وقتي رفتم اين موضوع رو بهشون مي گم
اگه هم به كساني كه مي شناسيد اطلاع بديد كه اگه تونستند كمك كنند خيلي
ممنون مي شم


Friday, January 5, 2007



یک روز رسد غمی به اندازه کوه

یک روز رسد نشاط اندازه دشت


افسانه زندگی چنین است عزیز


در سایه کوه باید از دشت گذشت


Wednesday, January 3, 2007



در نبرد بين روزهاي سخت و انسانهاي سخت


اين انسانهاي سخت هستند كه باقي مي مانند


ونه روزهاي سخت