Thursday, December 21, 2006



يه اصل در مورد من صدق مي كنه كه تا به حال نقض نشده

هر وقت كه قراره جايي برم اگه از اول بگم يا فكر كنم بدلايلي

نخواهم رفت بي برو بگرد ميرم تازه اولين نفر هستم كه مي رسم

خيلي ام بهم خوش مي گذره

حكايت همين امروز من

كه اولش مي گفتم نمي رم آخرش رفتم وخدا را شكر بسيار بهم خوش گذشت

چقدر عوض شده اين شهرك

الان 3 رديف بلوك بهش اضافه شده

اون موقع ها جلوي آپارتمانهاي رديف سوم ساختماني نبود و به نظرم دلباز تر بود

داخل ساختمنو رو بگو

اساسي باز سازي كرده بودند

خيلي هم خوشحال شدم كه دختر عمه كتي رو دوباره ديدم

براي من اسوه صبر و استقامته

آخرين باري كه ديده بودمش حدود پونزده سال پيش بود

وقتي هنوز قطع نخاع نشده بود

الان با اينكه سي و پنج شيش سالشه ولي مثل اون موقع ها زيبا و جذابه

اگر سنشو ندونيد امكان نداره فكر كنيد كه بيشتر از بيست و پنج شش داشته باشه

تصور كنيد يه دختر زيبا دانشجوي رشته پزشكي پيانيست كه پدر و مادرش دكتر هستند

يهو در سن بيست و دو سالگي تصادف كنه و ديگه نتونه راه بره

خيلي آدم بايد قوي باشه كه بتونه اين وضعيت رو تحمل كنه تازه تو اون شرايط

درسشو تموم كنه

من كه هميشه تحسينش مي كنم و اميدوارم روزي رو ببينم كه حالش خوب شه و بتونه راه بره

راستي مامان كتي خيلي اصرار كرد كه ما برگرديم شهرك فرهنگيان

گفت خودش زنگ مي زنه با مامانم صحبت مي كنه

Who knows?

شايد برگشتيم

!

1 comment:

فرهاد said...

چقدر متاثر شدم....ایشالا که این دوستت همیشه موفق و پیروز باشه...چه حسی داشتی وقتی بعد سالها می اومدی شهرک؟اولین چیزی که به یاد آوردی چی بود؟تونستی بلوک سابقتون رو شناسایی کنی؟.....تو این فکرم یه وب بسازم و عکسهایی رو که از سالها زندگی در شهرک دارم بذارم توش،اون موقع ها که اورکات و گزگ فیلتر نشده بودن یه کامونیتی بچه های شهرک فرهنگیان ساخته بودم،نمی دونم عضوش بودی یا نه ولی در کل فکر می کنم شهرک اون قدر خاطره و قشنگی داره که بشه در موردش کلی حرف زد...